...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Tuesday, November 23, 2010
هیچ کس، هیچ کجا، هیچ وقت این روزهایم را تماما نخواهد فهمید، فقط امیدوارم اتفاق نیفتد دیگر، برای هیچ کس.

جهت ثبت. یک سال و نیم و یا شاید دو سال فوق در تورونتو.
Saturday, November 13, 2010
چه آشوبی است

در قلب تو دریا!



ماهیان بزرگ، ماهی‌های کوچک را شکار می‌کنند

ماهی‌های کوچک، جلبک‌ها، حشره‌ها

ارواح کهنه‌ی دزدهای دریایی

در غارهای تو پنهان می‌لرزند

غرق شدگانت هنوز

در انتظار رهائی

در کف موج‌ها خیره‌اند

و تو آنقدر آرامی

که سر بر زانویت می‌گذاریم

و به خواب می‌رویم.



دلشوره‌هایت

کودکان تواند

و تو دوست‌شان می‌داری

غرق‌شدگان، ملاحان، بادهای گمشده

فرزندان تواند

و تو دوست‌شان می‌داری.



چه غلغله‌یی است

در قلب تو دریا

و چه لبخندی

بر چهره‌ی آرام تو.
Monday, November 01, 2010
همه جا گویم که تو را می جویم، که تو را می خواهم، به برم بازآ چو نسیمی ای مه، که برد چون کاهم

همه جا گویم که تو را می جویم، که تو را می خواهم، به برم بازآ چو نسیمی ای مه، که برد چون کاهم

همه جا گویم که تو را می جویم، که تو را می خواهم، به برم بازآ چو نسیمی ای مه، که برد چون کاهم

همه جا گویم که تو را می جویم، که تو را می خواهم، به برم بازآ چو نسیمی ای مه، که برد چون کاهم

همه جا گویم که تو را می جویم، که تو را می خواهم، به برم بازآ چو نسیمی ای مه، که برد چون کاهم

همه جا گویم که تو را می جویم، که تو را می خواهم، به برم بازآ چو نسیمی ای مه، که برد چون کاهم

همه جا گویم که تو را می جویم، که تو را می خواهم، به برم بازآ چو نسیمی ای مه، که برد چون کاهم

همه جا گویم که تو را می جویم، که تو را می خواهم، به برم بازآ چو نسیمی ای مه، که برد چون کاهم



ثانیه های 1:55 تا 2:15 - همین 20 ثانیه کافیست.
Tuesday, October 19, 2010


هههومممم.
Friday, August 27, 2010
اگر این فقط یه خوابه، تا ابد بذار بخوام
بذار آفتاب شم، و تو خواب از تو چشم تو بتابم

....

بذار اون پرنده باشم، که با طنز خویش اسیره
عاشقه مرگه، که شاید توی دست تو بمیره


(+)
Wednesday, August 25, 2010



هجمه های شبانه، گریزهای نالایقی برای له نشدن زیر آنچه به دوش می کشیم، و غیره رو باید جمع کرد. بزرگ شده ام، باید پذیرفت که باید، باید با سنگینترین ادا، با اصل زندگی مواجه شد. صدها بار قول داده بودم به خودم، هجمه ها ولی راه خودشون رو رفته بودن ... این هجمه های شبانه لعنتی.

شاید بهتره که شبا زودتر بخوابم، نمی دونم راهی می یابم براشون. این دفعه رو مطمئنم. و معذرت می خوام بابت همه اصوات نامربوطی که شنیدی.


ملالی نیست جز دوری شما.
Saturday, August 21, 2010
مامان، ربنای اون روزهای سیاه رو یادته؟ چجور می شه یادت نباشه... تمام تصویرهای من از اون روزها همراه با ربناست ... پنج رمضان...
مامان ...


+
Tuesday, August 17, 2010
"اما این آن همه نیست،...
می توان در دره اغوایشان غرق شد و این آن همه نیست.
این تازه اول راه است.
.
.
.
و دنیا چیز دیگری ندارد تا بدهد، تا اضافه کند انگار ..."




سیصد و شصت و پنج روز.
Saturday, June 19, 2010


هوم، آرزوهای ... :)
Tuesday, June 15, 2010



هووم.
چهار پنج ساختمان بلند را روی راس های یک چهار ضلعی یا پنج ضلعی تصور کنید روبروی هم. از اینجایی که من نشسته ام، طبقه سوم یکی از همین ساختمونها، روی ساختمون روبرویی خورشید داره برق می زنه طوری که نورش صاف بیاید و چشم منو کور کنه. هدف همینه کلن در مقدار زیادی از طبیعی جات! روی ساختمون کناری دست چپی اش، ابر هست. ابر آبی-پوست پیازی، روی ساختمون کناری اش هم، تصویر ساختمون اول و ابر خاکستری-سیاه. پس زمینه آسمان معلوم مابین این دو هم ابری-خاکستری-هوای-بارانی ام. هووم. خوب که چی؟ نمی دونم، به عهده خواننده. برای من فرقی نداره شما چی برداشت می کنید. فقط اگه کمک می کنه بهتون باید بگم که الان روی ساختمون اولی که توضیح دادم، آفتاب روی پنجره هاش آینه بازیش گرفته. یادتونه؟! ظهرای تابستون، یه آینه می گرفتیم سمت نور تصویرشو مینداختیم تو چشم یکی؟! همونا! الانم خورشید داره چشم ابرارو در میاره! الان فی الواقع ابرا سبز-آبی شدن رو پنجره ها. همین.

هووم. این ظرف پنیر از دیشب روی میز مونده. جای پنیر البته توی یخچاله وقتی مصرف نمی شه. اما گفتم تا حالا که نرفته دو ساعت دیگه هم نره چیزیش نمی شه انشالله. میزم!؟ میزم در وضعیت انکار به سر می بره! مقاومت! خرت و پرت ها (نام ببرم؟ هر آن چیزی که روی میز یک دختر می توان یافت) و مقدار متنابهی کتاب و کاغذ و خودکار و بروشور و غیره دارند از سر و کولش بالا می روند.

من؟! من چی؟! منم مثه همه! آدمم دیگه! کارهایی هم که می تونم انجام بدم کاملا تعریف شده و دسته بندی شده است. چیشو توضیح بدم دقیقا؟!

داشتیم سیگارمان را قورت می دادیم تقریبا، انقدر که دوستان دیوار اعتماد ساخته اند در خانه. تمام شد. با تمام نگرانی که وضیعت پروژه مان دارد و تمام استرس و نگرانی هایی که باید!! ظرف دو هفته آینده تحمل کنیم، خوابم هم میاد مثه چی! ولی انگار ما هم رسیده ایم به وضیعت میزمان! میز شده ایم؟ نه! وضعیت انکار! نشسته ایم دنیا را گرفته ایم به هیچ جامان! "هر کی یارش خوشگله جاش تو بهشته" زیر لب می خونیم و دلمان یه جورهایی برای خودش رفتارهای خاص می کند!

بله! وضیعت انکار! وضعیت همین ساختمون ها با پس زمینه ابری-خاکستری -بارون-ام میاد!

والسلام.


پی نوشت: این عکس برای من ترسناک است.
Monday, May 24, 2010


درد، زن، درد زن بودن، درد تمامی صفت هایی که بهت می چسبند، درد تمامی انتظاراتی که ازت می رود؛ از خانواده، از دوست، از غریبه ...
Sunday, May 16, 2010
بعضی شب ها را باید مست کرد و خوابید،
بعضی شب ها را فقط باید تمام کرد،
به هر نحوی، که تمام شوند فقط ...

بعضی شب ها را باید به مستی گذراند فقط.
Monday, May 10, 2010
من دیگر دلم نمی خواهد هیچ مادری در ایران بچه دار شود.
نوزده اردیبهشت هزار و سیصد هشتاد و نه.
Sunday, May 02, 2010
I hate it!
hate it
hate it
...