...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Thursday, March 23, 2006
74
گاهی خنده بيخ گلويم را می گيرد.
آخرش هيچ کس نفهميد ناخوشی من چيست.
همه گول خوردند !
( صادق هدايت )
Tuesday, March 21, 2006
73
چيزهايي را مي توان حس كرد
احمق نيستم - مي فهمم
اما ، مي داني كه كافي نيست
مي داني كه اشارتت
براي پايبندي
براي اعتماد، كافي نيست
مي داني و مي دانم كه
دچارش شده ام
من آغوشت را مي خواهم
آغوشي گرم
نه حرفها و سخن هايي را
كه هر از گاهي ، از فرط لبريزي
بيرون مي جهند
حركت اينگونه ، بس آزار دهنده است
اشارتت كافي نسيت
هي ، با تو ام
-----------------------------
عيدت مبارك
Friday, March 17, 2006
72
يك عقب مانده ي ذهني ... يك عقب مانده ي ذهني كه فكر مي كند دنيا همين قدرست كه او مي بيند ... كه فكر مي كند بقيه هم به اندازه ي او دنيا را مي بينند ... كه فكر نمي كند ديگر جايي ندارد ... كه بقيه رفته اند و دنيايش تنها روپوشيست بر منجلاب درونش ..... كه فقط دل خوش مي كند به او .... كه فكر مي كند خود قهرمان تمام خواب هايش مي شود ... كه همه چيز را به گردن تقدير مي سپارد و نه به بزدلي اش ... كه مي پندارد او عاشقش است حال آنكه ... كه تنها مي تواند آرزوهايش را نشخوار كند ... كه جز توجيه چيز ديگري نياموخته ... كه مدام با روياهاي پوسيده اش كلنجار مي رود و تو جيه شان مي كند و دگر بار سراغش مي روند و دوباره توجيه و توجيه و توجيه .... كه هر چه مي خواند بيشتر و بيشتر فرو ميرود ... بيشتر حسرت مي خورد .... كه بيشتر روزمرگي مي كند تا تمام شود.... كه ديگر مامان هم عاصي شده كه چرا حواسش مدام پرت است .... كه چرا به هيچ چيز توجه نمي كند ... كه حواسش كجاست ؟... يك عقب مانده ي ذهني كه مدام مي پرسد : چگونه و براي چه ؟ ... كه مدام همه چيز را تكرار مي كند ...
- اينست وضعيت من