...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Friday, October 31, 2008



خیالگونه در نسیمی کوتاه که به تردید می گذرد ... ،
می خواهم نفس سنگین اطلسی ها را پرواز گیرم،
در باغچه های تابستان خیس و گرم ...
می دونم، و مطمئنم که سرویس خواهم شد،
ولی نشد که نشه!
...



هیچم ناراحت نیستم،
نیشم هم تا بناگوشم بازه،
عذاب وجدان اینام که شوخیت گرفته؟!
بازیه دیگه! می خوام بدونم چی می شه؟!
هه!!
:دی!


اما می دونم که سرویس می شم!
مطمئنم!
اصن ردخور نداره!!
یعنی من موفق می شم؟!!
هه!!
:دی!


چرا هدف این پست برای خودم هم مشخص نیس؟! چرا یعنی؟!
آدمها رو، باید بلد بود ...
Thursday, October 30, 2008
دلم می خواهد مرد جوان جا افتاده ای، از آنها که صدایی محکم و گیرا دارند، که بلدند مسلط خواندن را، آنها که زندگی کرده اند، بلدندش،
بنیشیند جایی، برایم داستانی، شعری، چیزی بخواند، "در جستجو..." بخواند،
که حس کنی دنیا تمام آن است که او می خواند،
که صدای اوست که فرمان حرکت ها را صادر می کند...
گرم باشی و نگاهت تا آن طرف لیوان چایی بیشتر نرود،

صدای محکم ...
صدا...


"شاید پرنده بود که نالید
یا باد در میان درختان
یا من که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تاسف و شرم و درد
بالا می آمدم
..."
(فروغ)

می بینید اینها چه همه زندگی هستند؟!
Thursday, October 16, 2008


غصمه! :(
مامان جونم غصه نخور توروخدااا!! :(
....
باور کن! من قول می دم نذارم غصه بخوره!
کاشکی اونم انقد حساس نبود ...

یعنی اگه مامانا انقدر صبور و بردبار نبودناااااا! دنیا خیلی چیزا کم داشت ....

:(
Wednesday, October 15, 2008


پ.ن: و اما مسئله ما اینست که:
آیا امکان تجربه زنده گی حقیقی، به راستی، پس از این جریانات وجود خواهد داشت؟!

:دی