...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Saturday, May 30, 2009
Friday, May 29, 2009


خیلی نوشتنی اند این روزهام،
چگال زندگی کردمشان ...
بغضم گرفت از این ...
[+]
حق دادم به مامانم، که هر چه حرف انتخابات و نامزدها می شود، به هیچکدامشان دستش نمی رود ...
Saturday, May 23, 2009
نشد تا صبح بخوابم ... یا بنویسیم، نذاشتی که بخوابم ...
تا صبح هی فقط فیری تیل این آقای نروژی در گوشمان و آن نوشته ها جلوی چشمانمان ریپیت شدند!
بی جنبه هم نیستم اصلن!
فیری تیل را برای حالت سرخوش آقاهه،
و نوشته ها را از جهت خانمان براندازی!
فکر بعد از این مرا کرده بودی؟!!
Tuesday, May 19, 2009
سخت است در بهاری چنین شوق‌انگیز

از دریچه زندان

به پرنده و باد خیره باشی

....
برای كشتن ما چرا

به ضیافتی چنین شورانگیز

دعوت‏مان كرده بودند

(شمس لنگرودی)
Saturday, May 09, 2009
دست بردار و برو ...
ول کن این خم ساغری ...
Tuesday, May 05, 2009
به هنگام این قرارهای مخفی عاشقانه، حتا چای به سختی دم می کشد.
آدم ها روی صندلی می نشینند، لب هایشان را تکان می دهند
هر کسی خودش پا روی پا می اندازد
این گونه
یک پا کف اتاق را لمس می کند
پای دیگر آزادانه در هوا می چرخد
گاه به گاه کسی بلند می شود نزدیک پنجره می رود
و از روزنه پرده
خیابان را دید می زند.


شیمبورسکا
امروز تو شهر کتاب، یه لحظه به نظرم اومد که اگه برم، چه حجم عظیمی رو دارم معامله می کنم ...
غصم شد خیلی ...
Monday, May 04, 2009
دلم می خواد یکی بیاد، بریم دشت و جاده ... جایی که سبز باشه، آب جاری داشته باشد، سنگی باشه کنار آبش ... یکی بیاد که نپرسه، که حرف زدن لازم نداشته باشیم براش ... یکی بیاد بزنیم جاده ...