...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Tuesday, April 18, 2006
76
وداع مرگ است تالاب خون منتشر بر خاك
و لاله هاي سرخ بي شباهت به آن
---
وداع زندگي است
و بهار
و زمستان
و پائيز
و تابستان
---
شهر ويران
با ديوار هاي كاه گلي خراب
و بادي كه در آن تند مي وزد
وداع شو كردن باد است
---
و مردي با قطيفه اي كهنه
كه باد در لباسش آماس مي كند
وداع لبان اوست كه نمي ژكند
و چشمانش كه به انتهاي افق خيره مي مانند
در شهر ويران
كه منزلگاهش است
تنها باد است كه مي وزد
---
وقتي سگان ولگرد را نيز
بدان راهي نيست
او در چاهي مي خسبد
و خورشيد را كه هر صبح به او سلام مي دهد
هر شب وداع مي گويد
اما او نمي ژكد و لبانش نيز
---
هر شب ريگزاران را كبود مي پيمايد
و برگرده اش
تنها شهر ويران است كه سنگيني مي كند
---
ماه در آب بي رونقش
آيينه نقره اي خورشيد است
كه هر صبح بدو سلام مي دهد
و او هر شب وداعش مي گويد
---
وداع درهايست كه نمي بيندشان
با اين وجود به هر سوي مي كوبد
و با شلاق كه آسمان بر سرش فرود مي آورد
خود را رامتر مي كند
وداع شلاق آسمان است كه مي كوبد.
Monday, April 03, 2006
75
از كجا بفهميم كه پنجره اي باز است يا نه ؟
كافي است سنگي به طرفش پرتاب كنيم.
صدايي ازش درآمد ؟
در نيامد؟
خوب ، پنجره باز بود.
حال بگذار يكي ديگر را امتحان كنيم ...
ترق !
اين يكي بسته بود !