...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Saturday, December 31, 2005
63
تو كه خودسوزي هر شب پره را مي فهمي ..... باورم نيست كه مرگ بال و پر يادت نيست
62
آشناجان
آري
چه بسا كه در تنگنايي
ميان پرتگاه و مرداب
از پا در آمدن هر مرد را طعنه يك نامرد بس است
---
آوخ !
بخت بد را چه مي توان گفت كه از كدام در مي‌آيد
و چه تحفه اي مي گشايد
بخت خوش اما غافلگيرت نمي كند
و فاصله ميان رويا و تاويل را
بار نگه مي دارد
---
مي داني اي آشنا ؟
كه صد برگ شدن، چند باران مي خواهد ؟
چند آفتاب ؟
و چند نسيم ؟
--
پرپر شدن را مي دانم كه يك باد سرد، بس است
Thursday, December 15, 2005
61
خونت رنگين تر از ديگران است "
و جانت شيرين تر
اما
فقط به من بگو
تو در طلوع كدامين سپيده روئيدي؟ "
--------------------------------------
...
--------------------------------------
مدتهاست كه رفته اي / كه سنگي بودنت را به ياد مي آورد
مدتهاست كه گوشه اي افتاده اند / دست نخورده / خاك خورده
مدتهاست كه ورق نخورده اند / هر آنچه به آن ايمان داشتي
مدتهاست كه اين زندگي هرروزه جريان دارد / تداوم مي يابد / سركشي مي كند
مدتهاست كه روزمرگي ها ذهنم را پر كرده / كه امانم را بريده اند
مدتهاست كه حرفهايم ؛ در من ؛ مي چرخند و مي چرخند و مي چرخند / تا سرانجام ذوب مي شوند در من
مدتهاست كه چيزي در من خفه مي شود / زخمي شده كه هر از گاهي سر باز مي كند /چرك ؛ بوي عفونت
مدتهاست كه تكرار؛ همه چيز را فراگرفته / اينجا را هم
مدتهاست كه نيستي
Saturday, December 10, 2005
60
بخواب هليا ! دير است ...
ديگر هيچ کس نيمه شب بيدارت نخواهد کرد و آهسته
نخواهد گفت : بيداری هليا ؟ بلند شو برويم
گنجشک بگيريم ...
شايد ... شايد که ما نيز عروسک های کودکی ِ
يک تقدير بوده ايم ... نمی دانم ...
نادر ابراهيمی . بارديگر شهری که دوست می داشتم.
64
"و از آنجا
آدمی ... تنهايیِ عظيم را تجربه کرد
دشوار است ... ری‌را
هر چه بيشتر به رهايی بينديشی
گهواره‌ی جهان
کوچک‌تر از آن می‌شود که نمی‌دانم چه ...!"
59

زندگی یعنی هیاهو
زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی شب نو
روز نو
اندیشه نو
زندگی یعنی غم نو
حسرت نو
پیشه نو
زندگی باید که سرشار از
تکان و تازگی باشد
زندگی باید که در
پیچ و خم راهش
ز الوان حوادث
رنگ بپذیرد
(!)من زبانم لال
حتی یک خدا را
سجده کردن
قرنها او را پرستیدن
نمی خواهم
من خدایی تازه می خواهم
گرچه او با آتش قهرش
بسوزاند سراسر ملک هستی را
گرچه او رونق دهد
آیین مطرود و حرام می پرستی را
من به ناموس قرون بردگی ها
یاغی ام دیگر !
یاغی ام من !
گو بگیرندم
بسوزندم
گو به دار آرزوهایم بیاویزند
گو به سنگ ناحق تکفیر
استخوان شعر عصیان قرونم را
فرو کوبند .. ! من از این پس
عاصی ام دیگر
..!.. یاغی ام دیگر
دکتر هوشنگ شفا
Friday, December 02, 2005
58
مردم مي گويند آنچه ما در جستجوي آنيم ،‌ يافتن معنايي براي زندگي است . گمان نمي كنم اين همان چيزي باشد كه واقعا در پي آنيم . به نظر من آنچه ما به دنبالش هستيم تجربه اي از زنده بودن است ،‌ به گونه اي كه تجارب صرفا جسماني زندگي ،‌ در درونيترين وجه هستي و واقعيت مان طنين اندازد ،‌ و جذبه ي زنده بودن را عملا احساس كنيم
(جوزف كمبل - كتاب قدرت اسطوره )