...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Sunday, December 28, 2008



می ترسم،
از این آرامشها، بیخیالیهای یک ساعته و زودگذر نیز.
Wednesday, December 24, 2008
وقتی بعضی چیزها در خاطراتت و یا در تصوراتت می پوسند، قوانین سکوت دیگر کار نمی کنند. این درست مثل این است که خانه دارد در آتش می سوزد و تو دلت می خواهد فراموش کنی که خانه در حال سوختن است. اما نبودن آتش هم تو را نجات نمی دهد. سکوت درباره یک مسئله فقط آن را بزرگ تر می کند، رشد می دهد و همه چیز را می پوشاند.
(تنسی ویلیامز، گربه روی شیروانی داغ)


همین جوری کلن! :ی
به قول یکی، کلن مریضیم دیگه!
یعنی جامعیت داره در حد تیم ملی؟!!
Tuesday, December 23, 2008
کسی این دور و بر این فیلم رو داره؟! 2:37
Sunday, December 21, 2008
تا سحرگاهان که می داند که بود من شود نابود
بغضم ترکید ...
Saturday, December 20, 2008
من بعد از کنعان، فقط دلم می خواست پامو بزنم زمین و جیغ و جوغ و داد بیداد کنم!
چراشو هم نفهم ایدم!
Thursday, December 18, 2008


همین جوری هی حس می کنم یه چیزیم توم هست که باید اول بریزه بیرون تا یعد بشه رفت سراغ کار و زندگی! یه چیزی مثه خستگی! همین جوری بیخودانه هی ول می گردم، هی به مانیتور زل می زنم، اون کالکشن عکس های ناب خود کشف کردم رو بالا پایین می کنم! همین جوری هی هیچ کاری نمی کنم ببینم می تونم بفهمم اون چیزه چیه یا نه؟! که خب نشده به طبع!
انگار عادت کرده ام به حاشیه نشینی!حاشیه بودنم! هستم! نخواهند می روم! زخمی به جا نمی ذارم! زخم می ماند ولی ... زخم می ماند ولی لامصب .... می دانم که خودم خواستم ... خودم می خواهم ... خودمم که سبک سری می خواهد ... خودممم که ...
همچنان ولی حاشیه نشینی رو دوست دارم ... که وارد متن زندگی دیگران نشی! که نچسبونیشون به متن زندگیت! بمانید برای آن وقت های پرت یکدیگر ....
نمی دانم چرا نمی توانم ... خودم خواستم ... نمی روی به حاشیه ولی نمی دانم چرا ...
خوب است آدم چند تایی از این حاشیه ها داشته باشد برای خودش ...
همین جوری هی بیخودانه سر خود را گرم می کنیم ... که چه را؟! ....
آدم باید همیشه چیزی برای جنگیدن از برایش داشته باشد ... نداشته باشد بی انگیزگی خفه اش می کند ...
من امشب یه انگیزه واسه گواهینامه گرفتنم یافتم ... اونم اینکه بتونم برم ساعت ده شب دنبال مریم بریم بسکین اند رابینز بخوریم ... که خب چون به میزان کافی قوی نیست انگیزش فلن تعطیله!
می خوام مدتی در تعلیق باشم ببینم کی به کار می افته دوباره ....
....
باش!

Saturday, December 13, 2008


* all the glory
all the pain,
all the passion,
that turns to ashes,
only to rise again...
*
امشب در حال سگ لرز زنان، فالوده خوردیم با باقلوا!
هی هم داشت این آقاهتون در گوشمون زلف بر باد مده اش را می خوند هی!
هی هم ما دلمان رفت آن نا کجاهاششششش!
آی چسبید! آی چسبید! :دی!

*
نه سال شد که رفتی! خودت باورت می شود!!؟
که من چه همه راضیم بود از گلهایی که برایت آوردیم! که چه همه کم شدم ...

*
آقای ایکس، مدتی است ما را به هیچ جایش حساب نمی کند!
هی! آقاهه! بیا و ما رو تحویل بگیر!!!
اصلن بیا آشتی کنیم مان!
:(

*
امشب رفتیم دبستان کلاس پنجمم رو کشفیدیم با مامانم! وایی! انقد همون شکلی مونده بووووود!!

*
هی روزبه!
میگم یو که سرت تو کتاب و قرآنه! بیا و به من بگو چرا این همه ماها، بی قصه ایم؟!
می دونی چیو می گم؟!
این همه هممان بلاگهامان خالیست از اون لحظه ناب ها که آدمها دلشون می خواد شیرشون کنند؟!
این همه خالیم از خود بودن هامان؟! این همه باد دارد این کله ها؟!
این همه زندگی هامان خودمان است؟!کارمان است؟!

*
هممم ...

*
چگونه روح بیابان مرا گرفت
و سحر ما زایمان گله دورم کرد
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد ...

*
اصن نشد اون چیز و جوری که می خواستم بنویسم!

*
از مردی بپرهیزید که با کوشش بسیار در کار آموختن چیزیست. آن چیز را میاموزد و میبیند از گذشته خردمندتر نشده است. این شخص به شکلی جنایتکارانه از مردمانی بیزار است که جاهلند، اما برای نیل به جهالت خود راه دراز و سختی را طی نکرده اند.
(کورت وونه گوت)
Tuesday, December 09, 2008
تنها می نویسی، در تنهایی می نویسی، همه اشیا، نورها، صداها، آدم ها، مکان ها را تنها می کنی، اما تنهایی ات تنها نیست؛ تنهایی ات نوشته را دارد. تنها می خوانی، تنهایی ات نوشته را دارد. نوشته تنها نیست، داری می خوانی اش، نوشته تنها نیست.
(+)
Monday, December 08, 2008
می خوام بمیرم چند روزی!
یعنی تا حالا انقد بد شانسی پشت کله هم نیاورده بودم!
یعنی من الان بخوام روز هم باشه، شب می شه یهو!
آقاجان دلم می خواد غر بزنم! نخونین! من بی جنبه و لوس و ننر و هزار تا کوفت زهرمار دیگم!
نمی خوام!
می خوام بمیرم مدتی!
آره کم اوردم! چی کار کنم؟!!
حداقل یکی از این چیزا درست شه! من یکم دلم خوش شه! بشم همون قبلی!
همم ...
حداقل تو دیگه ...
:(
Saturday, December 06, 2008
همین جوری جهت تنویر افکار عمومی خواستم بگم که، من درس خوندن کارمه! نه زندگیم! :دی
Friday, December 05, 2008




قبلنا سیگار می کشیدم که بخندم،
که حس خوبی داشت تجربه ی مارک های مختلفش،
که بگویم شاید بزرگ شدم منم ...

الان سیگار می کشم،
که هورت بکشم، اشک هام رو ...
که آن گیر گلو نماند ... خفه ام نکند ...





آن دم که مرا می زده در خاک گذارید،
زیر کفنم خمره ای از باده گذارید ...









پ.ن: من عاشق این عکسم.
پ.ن: اما من کم نمیارم، حالا ببین!
Monday, December 01, 2008

من آن مستم
که پا از سر
ندونم ندونم ...

من آن مستم ...
که پا ...
از سر ...
ندونم ... ندونم ...

به سر شوق سر کوی
تو دارم ....

به دل مهر مه روی
تو دارم ...


قبله من ...

.
.
.


یادت افتادم باز ... برگشتم به چندین سال پیش ... گم کردم باز ...