...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Thursday, December 18, 2008


همین جوری هی حس می کنم یه چیزیم توم هست که باید اول بریزه بیرون تا یعد بشه رفت سراغ کار و زندگی! یه چیزی مثه خستگی! همین جوری بیخودانه هی ول می گردم، هی به مانیتور زل می زنم، اون کالکشن عکس های ناب خود کشف کردم رو بالا پایین می کنم! همین جوری هی هیچ کاری نمی کنم ببینم می تونم بفهمم اون چیزه چیه یا نه؟! که خب نشده به طبع!
انگار عادت کرده ام به حاشیه نشینی!حاشیه بودنم! هستم! نخواهند می روم! زخمی به جا نمی ذارم! زخم می ماند ولی ... زخم می ماند ولی لامصب .... می دانم که خودم خواستم ... خودم می خواهم ... خودمم که سبک سری می خواهد ... خودممم که ...
همچنان ولی حاشیه نشینی رو دوست دارم ... که وارد متن زندگی دیگران نشی! که نچسبونیشون به متن زندگیت! بمانید برای آن وقت های پرت یکدیگر ....
نمی دانم چرا نمی توانم ... خودم خواستم ... نمی روی به حاشیه ولی نمی دانم چرا ...
خوب است آدم چند تایی از این حاشیه ها داشته باشد برای خودش ...
همین جوری هی بیخودانه سر خود را گرم می کنیم ... که چه را؟! ....
آدم باید همیشه چیزی برای جنگیدن از برایش داشته باشد ... نداشته باشد بی انگیزگی خفه اش می کند ...
من امشب یه انگیزه واسه گواهینامه گرفتنم یافتم ... اونم اینکه بتونم برم ساعت ده شب دنبال مریم بریم بسکین اند رابینز بخوریم ... که خب چون به میزان کافی قوی نیست انگیزش فلن تعطیله!
می خوام مدتی در تعلیق باشم ببینم کی به کار می افته دوباره ....
....
باش!

1 Comments:
Blogger Nazanin said...
hugs :-|