
همین جوری هی حس می کنم یه چیزیم توم هست که باید اول بریزه بیرون تا یعد بشه رفت سراغ کار و زندگی! یه چیزی مثه خستگی! همین جوری بیخودانه هی ول می گردم، هی به مانیتور زل می زنم، اون کالکشن عکس های ناب خود کشف کردم رو بالا پایین می کنم! همین جوری هی هیچ کاری نمی کنم ببینم می تونم بفهمم اون چیزه چیه یا نه؟! که خب نشده به طبع!
انگار عادت کرده ام به حاشیه نشینی!حاشیه بودنم! هستم! نخواهند می روم! زخمی به جا نمی ذارم! زخم می ماند ولی ... زخم می ماند ولی لامصب .... می دانم که خودم خواستم ... خودم می خواهم ... خودمم که سبک سری می خواهد ... خودممم که ...
همچنان ولی حاشیه نشینی رو دوست دارم ... که وارد متن زندگی دیگران نشی! که نچسبونیشون به متن زندگیت! بمانید برای آن وقت های پرت یکدیگر ....
نمی دانم چرا نمی توانم ... خودم خواستم ... نمی روی به حاشیه ولی نمی دانم چرا ...
خوب است آدم چند تایی از این حاشیه ها داشته باشد برای خودش ...
همین جوری هی بیخودانه سر خود را گرم می کنیم ... که چه را؟! ....
آدم باید همیشه چیزی برای جنگیدن از برایش داشته باشد ... نداشته باشد بی انگیزگی خفه اش می کند ...
من امشب یه انگیزه واسه گواهینامه گرفتنم یافتم ... اونم اینکه بتونم برم ساعت ده شب دنبال مریم بریم بسکین اند رابینز بخوریم ... که خب چون به میزان کافی قوی نیست انگیزش فلن تعطیله!
می خوام مدتی در تعلیق باشم ببینم کی به کار می افته دوباره ....
....
باش!