...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Tuesday, November 29, 2005
57


TO MY FANCY FRIENDS !!!!


و تو ،‌ ديگه حق نداري بگي : "آره خب ، دبيرستان كه بودي همش درس مي خوندي !! كاري به اين كار ها نداشتي
و تو ، ديگه حق نداري طلب كار باشي ،‌همون قدرم من به جات كار كردم
و تو ،‌ ديگه حق نداري ناراحت بشي ،‌چون از عمد نكردم اون كارو ، چون اون منظوري رو كه فكر مي كني نداشتم ، چون همون قدر وقتايي بوده كه ناراحتم كردي و هيچي نگفتم بهت
و تو ،‌ ديگه حق نداري مثه قديم صميمي شي
و تو ،‌ ديگه حق نداري ادعاي فرهنگ كني ،‌ چون فقط ادعا مي كني ،‌ و الا خودتم همون قدر ،‌مثه بقيه ،‌ همون كارايي كه ازشون مي نالي رو مي كني
و تو ،‌ ديگه حق نداري سركوفت بزني ، حق نداري ادعاي شجاعت كني ،‌ تو هيچي از اونايي كه مي گي نمي ترسي ازشون رو چون ايمان داري به كارت ،‌ هيچي از اونا رو تجربه نكردي ،‌ هيچ كدومشو حس نكردي
و تو ، راحت باش
و تو ، ناراحت نشو از اينايي كه گفتم
و من ، ادامه مي دم .... به روزمرگي .... به سگ دو زدن .... به هيچي جوابتو ندادن .... به بودن
Sunday, November 27, 2005
56
اين پست آخرت خيلي چسبيد نوووووووورچا
Tuesday, November 22, 2005
55
"تلخ
یه تلخ مهربون"
--------
همممممممممم
Monday, November 14, 2005
54
برد فرهنگي ، كه تنها يك دل خوشيست
يه سرگرمي
يه توجيه
يه فرار
***
فال هاي تفنني پيرمرد روي پل
اميدوارشدن و دل بستن بهشون
نه
نشد ،‌ نمي شه
دوباره
يكي ديگه
***
سركوفت هاي شبانه ،كه تحقير مي پنداريشان
‌ حال آنكه تمام آنست كه هستي
نه كمتر
نه بيشتر
كه در پي توجيهشوني
كه در پي نديد گرفتنشوني
كه .... مي بايست گفته مي شد
***
روزمرگي
مرده گي
تكرار هر روزه يه توجيه
يه فرار با تمام قدرت
يه همدردي
يه غرق كردن خودت تو تمام چيزايي كه مي دوني
چيزايي نيستند كه اين همه سال به دنبالشون بودي
***
يه سكوت عميق
يه كفن و دفن كامل
سالها مردگي
سالها تكرار
سالها توجيه
***
از همان روزي كه به خانه ي ما آمدند
از همان روزي كه او رفت
از همان روزي كه ياد گرفتم
كه بايد به چيزهايي ايمان آورد
***
خيال زنده شدن
خيال ايمان داشتن
خيال تغيير
فقط يك رويا بود
***
خون ديگران- نامه هاي كنج كمد- كه زماني همه چيزم بودند -
اكنون كلماتي بيش نيستند
***
ايماني كه سالهاست محدود به عقيده شده
به حرف
به تضاد
***
Thursday, November 03, 2005
53
52
وقتي نيم ساعت قبلش بهت ميگن كه امشب هم مراسمه !! اما اين دفعه
ديگه مال تو نيست اما تو بازم نمي فهمي كه همه ي اينايي كه اتفاق مي افته يعني چي؟؟؟‌ فقط يه اتفاقن ؟؟؟‌ .... ميري اونجا .... همه بچه ها هستن ... اما يه جورديگه .... تو هم هستي ... اصن نمي فهمي چي شده كه پاشدي اومدي اينجا و هيچي نمي گيو هيچ كاري نمي كنيو و اصن نمي توني گريه كني وبه بقيه نگاه مي كني كه گه گاه گريه مي كنن .... گه گاه از گريه نكردنش حرف مي زنن و گه گاه .... مي شيني تا مراسم تموم شه !!!.... پا مي شي و ‌باز دوباره صورتش رو مي بوسي و مي گي خدافظ ... آره اون خيلي قوي برخورد كرده ... اما من حس مي كنم چاره اي جز اين نداره !!‌.... محيط مجبورش مي كنه كه قوي برخورد كنه..... ‌اين دردناكه ... بالاخره دهليز هاي اونم پر مي شن و اون وقت خالي كردنش خيلي سخت تره !!! آره مي دونم كه آدم هاي بزرگ همشون همين طورين ... خودمم هميشه اينجوري بودن رو دوس داشتم و ... اما بي انصافيه.... هم الان بايد يه درد خيلي بزرگ رو تحمل كنه... هم قوي باشه ... هم .... نمي دونم .... اميدوارم بتونه .... اما ديدن ادم هايي كه اينجوري بودن بعد چند سال ... ادم هايي كه خيلي زودتر از زمانشون بزرگ شدن ..... ادم هاي دوست داشتني كه شادابي قبلشون رو ندارن ..منو به اين رسونده كه خيلي قوي بودن هم هميشه خيلي خوب نيست... مي دونم كه اصن خيليش دست خودم آدم
نيست .... مي دونم كه جلو بقيه نمي شه گريه كرد .... ميدونم كه هميشه و همه جا و همين جوري نمي شه خالي شد .... همه ي اينا را مي دونم .... اما كاشكي گريه مي كرد ... كاشكي هر چي. دلش مي خواست داد مي زد.... كاشكي خالي خالي مي شد... الان گريه هاي اون مقبوله ... اما بعدن ... وقتي كه ديگه داشت خفه مي شد خيلي كمند ادمايي كه بذارن راحت باشه ... بذارن خالي شه .... گريه هايي كه تو دهليزات مي مونن ... وقتي رو هم جمع مي شن يه شكل ديگه مي شن ....يه جور ديگه نمود مي كنن .... يه جور ديگه اي كه خيلي بيرون ريختنشون سخت مي شه ... ناخودآگاه سنگينت مي كنن ... ناخوداگاه جرات خيلي چيزا رو از دست مي دي .... شايد حتي جرات بلندبلند خنديدن رو .... بغضت رو نخور