...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Thursday, November 27, 2008
نه، این نحسی را سر تمام شدن نیست ....
Tuesday, November 25, 2008


خسته ی خجلت از خود بردن هابیل ...



هممم ... :|
Saturday, November 15, 2008

خیلی خوبم الان، خیلی
می دونید چیه، شماها واقعا انسان های با وجودی هستین، محشرین!
و بودین که آنطور شد.
حضورتان در عین صمیمیتتان سنگین است،
از آنها که می شود مثل پتو رفت زیرش و گرم شد،
که آدم از دیدنتون مطمئن می شه، برمی گرده به زندگیش، بر می گرده به راستی آدم،
چقد خوشحالم که اومدم، هر چند اولش اصن حسش نبود،


می دونم که هرگز اینجا رو نمی خونند، اما دلم خواست بنویسم،
بنویسم که چقد آدما متفاوتن،
چقد هنوز می شه از بعضیاشون زندگی گرفت ...
حتی همین هایی که انقدر دورند،
همین هایی که بعد سه سال می بینیشان،
اما وجودشان، وجودشان چیز دیگریست ،
وجودتان گران است به راستی ...


زخمه های تنبورت...
همان چند دقیقه اش کافی بود...
برم گرداند، هوایی ام کرد باز ...

چنگش را، زخمه هایش، ...
تنبور ...
تنبورش را باز گرداندی،
ممنون!

Friday, November 14, 2008

تمنا را،
تاق زدن ...
؟