"حالا حکایتش اینجا است که آدمها خودشان را تکهتکه کردهاند در جاهای مختلف. در آدمهای مختلف. تکهی من با آقای ایکس را کسی جز همان آقای ایکس نمیداند. تکهی من با خانم ایگرگ را هم فقط خودش میداند. اینها اصلن با هم جمع نمیشود. دو تا آدم مختلف هستم من در هر کدام از این تکهها. حکایتِ ساختار هولوگرافیک نیست که هر جزئی، همان کل باشد، تمام و کمال، با تمام خصلتهایش. من دیانای و اینها سرم نمیشود. فقط این را میدانم که این تکههای پراکندهی من مانعالجمعاند با هم. لابد برگردانِ تصویریِ من را باید یک دوجین هنرپیشه، مرد و زن، بازی کنند تا قسمتی از جانِ کلام، از کلیتِ من، به دست بیاید.
این تکهها، بااهمیت و بیفایده، بیخاصیت، رازهایی هستند از من. راز هستند چون فقط من و آن آدم از آنها خبر داریم. گاهی سعی کردهام این رازها را به شراکت بگذارم. همزمان برای دونفر، یکی باشم. بعد واکنشِ هرکدام، من را، رازم را، تبدیل کرده به چیزی دیگر. همینجاها است که هنرپیشهی بعدی باید وارد شود.
گاهی فکر میکنم آدمها هیچرقمه قابل ترسیم نیستند. فقط روایتهای مختلفاند که کنار هم نشستهاند. یک تناقضهای عجیبی هم دارند، گاهی، با هم."