...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Friday, April 18, 2008

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست...
ما را به رندی افسانه کردند...
پیران جاهل،
شیخان گمراه،
...
گردن نهادیم،
الحکم لله!

پ.ن: و اینکه هر یک از ما روایتی جداگانه و بس متمایز از زندگیمان، کنش هایمان داریم...
روایتهایی بس دوست داشتنی، روایتهایی بس شخصی که هرگز دیگری به اساس کارهایت واقف نخواهد شد...
روایتهایی که تنها خود تعریف می کنی، و تنها از برای خود تو به کار می رود...
و چقدر بهتر می شد اگر این تفاوت خود-روایتهایمان را همانند تفاوت چهره هامان می پذیرفتیم!

پ.ن: صبر ... تا کمی دیگر شاید ...


Sunday, April 13, 2008
من باز دچار سلسله مراتب "که چی؟" و "چرا نه؟!" شده ام!
من تمام سعیم رو کردم و هر یه ثانیه به بشقاب رو کتابا نگاه کردم که یهو سر نخوره و بشکنه، ولی خورد شد!
من دلتنگت شده ام باز این روزها!
من ...
من :دی هم ...
Thursday, April 03, 2008



آرام
آرام آرام ...
آرام آرام آرام ...
آرامم کن ...
آراممان گردان ...