...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Monday, August 27, 2007
آسمانم
اکنون
آبی است،
کاشانه ام
سبز،
خیالاتم
جعبه مداد رنگی،
وجودم
اما،
تهی است،
شاید زرد.
Sunday, August 26, 2007
Now, I am a drunkard.
Drunken of my absurd life !!
I like it !!
It is really GREAT!!!
" اما بی نافرمانی، بی همدردی، بی عشق، زندگی چه خواهد بود؟! ... "
(اریش فرید)
Friday, August 24, 2007
من به یک بسته پاستیل از نوع دندونی نیاز فوری دارم!
لطفا هر چه زودتر یکی یه بسته برام بخره! :D
Sunday, August 19, 2007

سبز! :)
Saturday, August 18, 2007

Hey! come ON please!

من گاهی وقت ها می زند به سرم. در این وقت ها عموما قید همه چیز را می زنم. قید دوست و همکلاسی و آشنا و خانواده و ... چه می دونم هر کوفت و زهرمار دیگه. همه چیز همه چیز. این به سر زدن ها بیشتر در رفتارم با آنان که خیلی دوستشان می دارم و آنها که کلی جون کندم تا به اینجا رسیده ایم، رخ می دهد. آنها که برایم خیلی عزیزند. بعد وقتی به سرم می زند، گند می زنم به همه ی اینها و خودم رو محق می دونم. بعد این می شه که تازه وقتی این به سر زدن ها تمام می شود، تازه می فهمم که چه گهی خورده ام. بعد باید کلی تلاش کنم تا دوباره به وضیعت عادی برگردونم روابط رو. و از اون جایی که من کلا از نظر روابط عمومی و برقراری و یا تجدید رابطه و اینا صفر تشریف دارم، این می شه که دیگه خیلی بد می شه اوضاع. بعد اصولا آدمایی که برات عزیزند خیلی آدمهای گند دماغی در ارتباط با تو تشریف دارن، و اینکه دیگه اوضاع خیلی بد می شه. بعد خیلی اوقات دیگه این آدمای گند دماغ هیچ رقمه کوتا نمیان. بعد ... البته شاید تمام اینها فقط برای من انقدر دردناک باشد و برای بقیه هم فرقی نداشته باشد، اما در هر صورت من کلی عذاب وجدان می گیرم و برام مهم می شه و خلاصه اینم می شه پیرهن عثمان چند روزمان.

یکی از این به سر زدن ها هم امروز صبح بود.

بابا خوب واسه هر آدمی پیش میاد که حوصله بقیه رو نداشته باشه دیگه. به من چه آخه؟!


چقدر تمام شدن، ساده رخ می دهد.

"همین که نکته یی را به زبان می آوریم، به شکلی شگفت بی ارزشش می کنیم. می پنداریم به اعماق ورطه ها فرو رفته باشیم، و چون دوباره به سطح بر می گردیم، قطره یی که بر سر انگشتان مات ماست، دیگر به دریایی که از آن برآمده، شباهتی ندارد. گمان می کنیم نهان خانه ی گنجی را یافته باشیم. و چون مقابل نورش می گیریم، جز سنگهایی ناخالص به همراه نیاورده ایم. با این همه آن گنج هم چنان در نهان خانه ی خود سوسو می زند."
(موریس مترلینگ)
-------------------------------------------------------------------------------------------
"کنار پرچین سوخته، دختر خاموش ایستاده است و دامن نازکش در باد تکان می خورد،
خدایا خدایا، دختران نباید خاموش بمانند،
هنگامی که مردان، نومید و خسته، پیر می شوند."
(احمد شاملو)
Monday, August 06, 2007
کسی را می خواهم برای رفتن و خندیدن به گور بابای دنیا، کسی می آید؟!
به طبع همجنسان خودم را ترجیح می دهم برای همراهی و عربده کشی!
لعنت! یک هفته! دیگر آن آدم قبل از عید نیستم!