...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Saturday, December 29, 2007
هر چه می چرخم می بینم، چه ما بخواهیم چه نخواهیم، زمان کار خودش را می کند.
می بینم، خودم هم نمی دانم چه می خواهم.
زمان خودش همه چیز را نابود می کند و دوباره از نو می سازد.
بهتر است به مقابله باهاش برنخیزم،
وقتی هیچ چیز هیچ چیز را نمی دانم و نمی توانم با اطمینان رویش بایستم.
قضیه از بیخ و بن خرابتر از این حرفها و این جلز و ولز کردنهاست.

Thursday, December 27, 2007
"اگر بازیگری که بر روی صحنه نقش را بازی می کند به جای آنکه خود را بکلی تسلیم نقش خویش بکند دایم به تماشاگران و دگرگونیهایی که در سیما و نگاه و سکنات آنها روی می دهد توجه کند از ایفای نقشی که بر عهده دارد باز می ماند و نیروی فاعلی او صورت انفعالی می گیرد. ... درست است که این توجه به بیرون از وجود خویش گهگاه به آفرینشگر وسعت نظر و فرصت ابداع می بخشد، اما اگر وی فقط به همین برخورد با دنیای بیرون اکتفا کند دیگر نمی تواند مقام شخصیت خود را در نقشی که بر عهده دارد بیرون بریزد."
(زرین کوب)

پ.ن: 1- آخرش ما نفهمیدیم کی راست می گه!
آخرش انقدر این اندیشمندان گرام ما را این ور اون ور پاس می دن، و سرمون رو به همه دیواری می کوبن، که دیگه خونین و مالین می میریم و نمی فهمیم چه غلطی کردیم کلا تو زندگیمون!
2- به نظر من هر کی تا الان خوندن "در جستجوی زمان از دست رفته " رو شروع نکرده، یا قصد شروع کردنش رو نگرفته، از یکی از نافرم ترین لذت های بشری، خودش را محروم کرده! اصلا یه چی می گم، یه چی می شنفید! شبی یک صفحه قبل از خواب! فقط شماها دیگه عاقل باشید، از جلد اول شروع کنید نه مثل من از جلد هفتم!
3- من به فیلم "مادام بوواری" نیاز دارم! کی داره !؟
کتابش رو هم هر کی داره، نصف قیمت می خرم ازش!

Tuesday, December 25, 2007
هنوز، نگاهت که می کنم، آب می شوم، فرو می روم، گم می شوم، در خیال لحظاتی که، انگشتانم لابلای موهایت گره می خورد(به فتح ر)! لعنتی!


:دی

Sunday, December 23, 2007
هر کس به بازی خود مشغول است،
افسوس که من مدتهاست،
جهان و مردمش را،
به شوخی نگرفته ام.
(بیژن جلالی)


Tuesday, December 18, 2007
ببین، گوش کن!
اگه از من میشنوی!
تحت هر شرایطی استیلتو حفظ کن!
یادت نره ها!
حفظ استیل،
واجبه!
یه وقت،
خل نشی،
وقتی ناراحتی به کسی بگیا،
یا یه جایی بنویسی،
یا یکم استیل صورتت رو عوض کنیا!
اصلا!
به خصوص حفظ استیل صورت که خیلی واجبه!
فقط سعی کن، نشون بدی،
که نه از چیزی ناراحت می شی!
نه بود و نبود کسی برات فرقی می کنه!
خوشحالیات رو هم فوقش چند نفر بفهمن!
گوش دادی ؟!
نشون دادن تغییرات مقدمه خیلی چیزها می شود،
که چون تو خیلی کار داری،
ممکن از هدف مقدست دورت کنه!
یعنی وقتت رو می گیره دیگه!
که این دیگه اصلا قابل تحمل نیست!
اصلا نگذار کسی یه وقت فکر کند می تواند،
که رویت تاثیر بگذارد!
سعی کن چون کوه استوار باشی!
انقدر اینها را برای خودت تکرار کن که دیگر،
اساس همه رفتارهایت شود!

مسخره!
که یک وقت کسی نفهمد زمانی کسی را دوست می داشتی؟!
چند بار تکرار کرده ای که به اینجا رسیدی؟!



من خوب خوووووووووبم این روزها! :دی :دی
دارم شارژ میشم!
:دی
Sunday, December 16, 2007
صنما،
سخته!

Tuesday, December 11, 2007
"و به هنگامی که هم گنان من
عشق را
در رویای زیستن
اصرار می کردند
من ایستاده بودم
تا زمان
لنگ لنگان
از برابرم بگذرد
و اکنون
در آستانه ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا من اش از برابرم بگذرم
و در سیاهی فرو شوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستاده ای
-----------------------
من درد در رگانم، حسرت در استخوانهایم، چیزی نظیر آتش، در جانم پیچید
سرتاسر وجود مرا گویی چیزی بهم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشم،
از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم
...
ای کاش می توانستم خون رگان خود را من قطره قطره بگریم
..."
(ا.بامداد)


پ.ن: نمی دونم چرا هر وقت میام پست بذارم، میره تو همین مایه ها!
می دانم چیزی آن ته مه هاست که از بس فروخورده شده، به اینجا که می رسم، یکهو خودش را بر سرم هوار می کشد!
شاید آن هم دیگر از این حجم از روزمرگی به درد آمده! غده شده، شایدم عقده! نمی دونم! هر چه که هست فرصت به دیگر چیزها نمی دهد! راستش خودم هم بدم نمیاد! توانایی مقابله کردن باهاش، که می شه حذف و فراموش کردن علت هایی که به وجودش آوردن رو ندارم! می خواهم بگذارم بگوید و بگوید، تا آنجا که دیگر خودش هم بپذیرد که فایده ندارد! بپذیرد! زندگی را همانگونه که هست! این را که چیزهایی هم هست که دست آن نباشد!

اینجا نوشتن و اینها را نوشتن چیزی شبیه چرت بعد از ظهر است!

این شعر های تکه پاره هم دیگر نمی خواهند حذف شوند انگار! چسبیده اند به اول همه پست ها!

پ.ن: می خواهم بالا بیاورم بر روی خودم! در درون خودم! نمی فهمم چطوری اینجوری شدم!
چه کسی ختمش کرد؟! ختم به خیر شدیم ؟!
درک نمی کنم که دلم چطور دلش میاد چنین رفتار کند؟!!
من هیچ سر در نمیارم !
خفه خون بگیر لامصب!

دلم می رود برای اینکه جایی گیرت بیارم و حسرت تمامی دادهایی که سرم نکشیدی را، با هوار کشیذن بر سرت خالی کنم!

چند روز شده؟! هیچ یادت هست؟!



یعنی جمله بندی های من آخرشن دیگه ! :))
اینم از چرت امروز!
Friday, December 07, 2007
مرا
مجبور به باور تمام شدن،
تمرین فراموش کردن،
و بی تفاوت شدن به نبودنت،
نکن!


- و در حالیکه همه چیز از روز روشنتر است!
من همچنان اصرار دارم که به چیزهایی از این قبیل دل ببندم،
امیدواریم را حفظ کنم،
خنده ام را نیز!
و باور همه اینها را برای مدتی کوتاه هم که شده به تعویق بیندازم!
بالاخره شکست می خورم!
می دانم!-

:)
من به طرز خنده دار و پیچیده ای اصرار دارم که خودم را بگذارم سر کار!
از رو هم نمی رم!
:))
زندگی اونقدرام سخت نیستا!
کافیست نیت کنی که همه چی گور باباش!
آن وقت به جز پول و اینا تقریبا مشکلی نداری!
هه!
:)
من کج کجم این روزا!
تمرینهای ست تئوری هم که ما رو دغ داد!
:(
دیگه ...
بهار ما گذشته! منم به جستجوی سرنوشت!
سرنوشتی که لای هفتاد تا چیز قایم شده، انتظار داره من برم پیداش کنم!
وایسا میام یه چند سال دیگه!
وقتی سرم به همه نوع سنگی خورد!
اون وقت خودت شرمنده می شی! میای دنبال من! سرنوشت عزیزم!

دیگر اینکه با بارانی که می آید،
ما علاوه بر کج بودن،
کمی موج هم برداشته ایم!


Wednesday, December 05, 2007

هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
...
حالیا معجزه باران را باور کن!
...

(فریدون مشیری)


پ.ن: هر از گاهی چیزی آن ته مه های گلو را میفشارد ... حاصلش می شود چند قطره ای شور ... حواست که پرت شد ... تنها نقشی مبهم، از آن به جا می ماند ... با کمی تکرار ... با کمی بیخیالی، همه چیز به راحتی فراموش می شود! ... چونان که هیچ گاه نبوده اند، هیچ گاه هیچ چیزی در این میان رخ نداده، نبوده که رخ دهد ... آغازی دیگر... شاید این بار، به رنگی دیگر!

برای داشتن، باید قدرت داشت ... ازداشتن بدیهی ترین چیزها تا گرانمایه ترینشان ... قدرت، نه استعداد ... قدرت زبان .. قدرت جنسی ... قدرت اخلاقی ... قدرت مالی ... قدرت حرفه ای و الی آخر ...
وقتی یافتیش، باید که هوار بکشی ...
باید ترساندشان!
نمی خواهند که به سادگی ببینند ...
باید، که کر شوند ...
تا همان احترام ناچیز مفروض در هر چیز را، حداقل از آن خود کنی!

من باز کج شدم!