هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
...
حالیا معجزه باران را باور کن!
...
(فریدون مشیری)
پ.ن: هر از گاهی چیزی آن ته مه های گلو را میفشارد ... حاصلش می شود چند قطره ای شور ... حواست که پرت شد ... تنها نقشی مبهم، از آن به جا می ماند ... با کمی تکرار ... با کمی بیخیالی، همه چیز به راحتی فراموش می شود! ... چونان که هیچ گاه نبوده اند، هیچ گاه هیچ چیزی در این میان رخ نداده، نبوده که رخ دهد ... آغازی دیگر... شاید این بار، به رنگی دیگر!
برای داشتن، باید قدرت داشت ... ازداشتن بدیهی ترین چیزها تا گرانمایه ترینشان ... قدرت، نه استعداد ... قدرت زبان .. قدرت جنسی ... قدرت اخلاقی ... قدرت مالی ... قدرت حرفه ای و الی آخر ...
وقتی یافتیش، باید که هوار بکشی ...
باید ترساندشان!
نمی خواهند که به سادگی ببینند ...
باید، که کر شوند ...
تا همان احترام ناچیز مفروض در هر چیز را، حداقل از آن خود کنی!
من باز کج شدم!
in beham rikhtanhaye bi dalil hameye enerjiam ra migirad...
in beham rikhtanhaye bi dalil hameye enerjiam ra migirad...
booooooooooooooooooooos