...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Monday, March 29, 2010
دلم آغوش بی دغدغه می خواد ...

این سیکل های مداوم ماهانه ...
Thursday, March 25, 2010


اینها اسمشان گل میناست؟
دلم هوس اینها کرده. آن موقع ها که اصفهان بودیم، یه پیرمردی که آشنای همه محل هم بود، یه باغ پر از سبزی و گل داشت. هر روز صبح های بهار و تابستان میومد سر کوچه و چند تا سطل پر از مینا می آورد. که چند سال پیش، قبل از پدربزرگم فوت کرد.
یه پیرمرد دیگه ای هم هست توی نظر شرقی روبروی شیرینی ستوده می شینه و هر شب چند تا سطل گل از باغش میاره و می فروشه. خیلی خوب بود که هنوزم که می رفتیم بود، با اون عینک ته استکانیش. امیدوارم این دفعه هم که می رم باشه.

چقدر این گلها دوست داشتنی و خودمونی اند.
Monday, March 22, 2010
و اما نوروز.

نوروز برای من طعم همه چیز دارد.
از نوروز آن روزهای خوب و شیرین کودکی تا قبل از آن اتفاق. سال هایی که تا جایی که یادم می آید بدون استثنا هر نوروز با دایی ها و خاله و حج آقا می رفتیم شمال. آن ویلای چالوس. ویلایی که گرگی داشت. سگ بزرگی که دوست علیرضا و احمدرضا بود. که وقتی می رفتیم بازار روز نوشهر برایش پای مرغ می خریدیم. که کلی عکس از علی و احمد با گرگی هست. کلی عکس از من و امیرحسین که داریم از درخت های نارنج و پرتقال باغ آن ویلا بالا می رویم. کلی عکس از ماهی پاک کردن و کباب کردن های دایی جان. از آتش بزرگی که شب ها درست می کردیم و رویش چایی آتشی دم می کردیم و سیب زمینی کباب. شب هایی که دور آتش شعر می خواندیم و می رقصیدیم. که من تصویر آن روزها به خوبی یادم هست. طعم شیرین آن روزهای خوب و شیرین.

تا نوروزهای بعد از آن اتفاق. چند سال اول بعد از رفتن علیرضا که مامان در باغ رضوان هم هفت سین می چید. که ماهی و سبزه و همه چیز را می بردیم روی آن سنگ. که مامان و بابا هر سال روزهای آخر اسفند دورتادور سنگ را غرق گل های بنفشه و پامچال و شب بو می کردند. که فرق داشت با همه سنگ های کناریش. که ممنوع کرده بودند و به ثانیه ای نمی شد بعد از رفتن ما که همه چیز را از رو و کنار سنگ جمع می کردند و گل هایش را پرپر. که هیچ وقت آه مامان را از پرپر کردن گل هایش فراموشم نمی شود. که من آن هفت سین های در باغ رضوان را به خوبی یادم هست. نوروز هایی که خاک غم بر آن پاشیده بودند. طعم تلخ تلخ نوروز آن روزهای کابوس وار.

تا نوروز آن سال های بعدترش که ما فقط روزگار می گذراندیم که طی شود و دوام بیاوریم. که بعد از آن اتفاق مامان و بابا به یکباره تمامی موهایشان سفید شد. که آمده بودیم تهران. که عیدها برای سال تحویل حتما می رفتیم اصفهان. که دیگر هفت سین به باغ رضوان نمی بردیم. اما جای کسی در کنارمان سخت خالی بود. که تازه انگار جای خالی را می دیدیم. جایی سخت و دردناک خالی بود. به هیچ شیوه ای پر نمی شد. عیدهای اصفهان. طعم غریب عیدهای اصفهان در روزهای مدارا و باز به زندگی برگشتن.

تا نوروز امسال. امسال که من جدای از مامان و بابا و احمدرضا و مهرناز، در کشوری دور از آنها، هفت سین چیدم و سبزی پلو عید پختم. که همه کاری کردم که بغضم نترکد و آخرش همان سر سال تحویل پای اسکایپ ترکید. نوروزی که مامان اینها هم برای کار احمدرضا و مهرناز تهران ماندند. که دیگر بیشتر از این پخش نشویم. مامان امسال عزیزی را در اصفهان داشت، عزیزانی را در تهران و من را در تورونتو. نوروزی که زیاد سخت بود برای من. طعم اولین عید در غربت و دوری. نوروز بدون آن سفره هفت سین ترمه و عیدی های لای قرآن، بدون آن گلدان های شب بو دورتادور میز. بدون عزیزانم.

نوروز برای من همه طعمی دارد.
که می دانم نوروزهای مختلف دیگری را تجربه خواهم کرد و طعم هایی اضافه خواهد شد.


و من که دیگر اصلا نمی توانم به عکس مادرانی نگاه کنم که هفت سینشان را یا کناز مزار عزیزانشان و یا جلوی در زندان ها انداخته اند، نگاه کنم. نمی توانم، اصلا.
Sunday, March 21, 2010
بهاریه


خلاصه بهارى ديگر

بى حضور تو

از راه مى‏رسد، ...



و آن‏چه كه زيبا نيست زندگى نيست

روزگار است،



گُل نيلوفر مردابه اين جهانيم

و به نيلوفر بودن خود شادمانيم،

سقفى دارد شادكامى

كف ناكامى ناپديد است.



هر رودخانه‏اى به درياچه خود فرو مى‏ريزد

به حسرت زنده رود زنده نمى‏شود رود

نمى‏شود آب را تا كرد و به رودخانه ديگرى ريخت

به رود بودن خود شادمان مى‏توان بود.



بهار، بهار است، و بر سرِ سبز كردن شاخه‏ها نيست

برف، برف است، هواى شكستن شاخه‏هاى درخت را ندارد

برگ را، به تمنا، نمى‏شود از ريزش باز داشت

با فصل‏هاى سال همسفر شو،

سقفى دارد بهار

كف يخبندان‏ها ناپديد است.



دستى براى نوازش و

زانوئى براى رسيدن اگر مانده است

با خود مهربان باش،

اگرچه تو نيز دروغى مى‏گوئى گاهى مثل من

دروغت را چون قندى در دهان گسم آب مى‏كنم

با خود مهربان باش.



نبودم اگر نبودى،

دروغ تو را

خار تشنه كاكتوسى مى‏بينم

كه پرندگان مهيبت را دور مى‏كند

به پرنده كوچك پناه مى‏دهد،

سقف دارد راستى

كف ناراستى ناپديد است،



اى ماه شقه شقه صبور باش!

چه‏ها كه نديده‏ئى

چه‏ها كه نخواهى شنيد

ما التيام زخم‏هاى تو را بر سينه مجروحت باز مى‏شناسيم

ماه لكه لكه!

مثل حبابى بر دريا بدرخش و

با آسمان خالى خود شادمان باش،

جشنواره آب است زندگى

چراغانى رودها كه به درياها مى‏رسند

زخم خورده بادها، زورق‏ها، صخره‏ها

سقفى دارد روشنى

كرانه تاريكى ناپديد است.



انديشه مكن كه بهار است و تو نرگس و سوسن نيستى

به حسرت زنده رود زنده نمى‏شود رود،

خاكت را زير و رو كن

ريشه و آبى مباد كه نمانده باشد،

سقفى دارد زندگى

كف نيستى ناپديد است،

به رنگ و بوى تو خود شادمان مى‏توان بود،

گُل نيلوفر مردابه اين جهانيم

و به نيلوفر بودن خود شادمانيم


شمس لنگرودی
Thursday, March 18, 2010


اولین سبزه من :)
Wednesday, March 17, 2010


می دونم حرفی که می زنم درست نیست و نباید قضاوت کرد و ممکنه چند وقت دیگه یا خودم همین جوری بشم یا حرفمو پس بگیرم، ولی در هر صورت الان از اکثریت قشر عام ایرانی های مقیم تورونتو حالم بهم می خوره. سر تا پایشان ابتذال است، از مردی مردانشان تا زنی زنانشان. آهنگ هایشان، رقصیدن هایشان، همه چیشان افتضاح و مبتذل. من نمی فهمم مردان و پسران به قول خودشان کانادایی ایرانی تبار از کجا این رقص های تماما زنانه را یاد گرفته اند و اینگونه سر و دست و سینه تکان می دهند. اینان مگر اینجا بزرگ نشده اند؟ این طرز رقص عربی زنانه را کجا قالب رقص هایشان کرده اند؟ یا آن اجرای رقص کردی، رقصی که بویی از رقص کردی نبرده اما به این نام خوانده می شود.

من همان کهنگی فرهنگ ایرانی های مقیم ایران را ترجیح می دهم به مدرنیت اینجا.

ابتذال که می گویند، مبتذل به معنای واقعی کلمه اش، برازنده مراسم ایرانی ست که اینجا کانادایی های ایرانی تبار برپا می کنند.


---

آتش بازیشان خوب بود، معمولی بود، به زور ایرانی نشده بود. کم بود ولی.

---

شگفتا
که مرا
بدین مستی
شوری نیست.

---

و بوی عطری که دمار مرا برآورد امشب.
Tuesday, March 16, 2010


[+]


و من که امروز به طرز سرخوشانه ای حالم خوب است. بعد از چندین ماه از اومدن به اینجا، تورونتو.

شاید از عطر این سنبل صورتی ست،
یا که از این نوای دلنشین،
یا که از آن دود،

یا که همه اینها با عطر سنگین خاطرت بر لبانم.
Monday, March 15, 2010
...

این چه رازی‌ست که هر بار بهار

با عزای دل ِ ما می‌آید

که زمین هر سال

از خون ِ پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر ِ سوختگان

داغ

بر داغ

می‌افزاید ...











]ابتهاج[
Friday, March 12, 2010




همم، ده روز مونده به عید نوروز.
سبزه انداختم. ده روزه دیگه مونده و سبزه های من دارن با سرعت خیلی زیادی رشد می کنند. اولین سبزه عمرم که خودم انداختم. اولین عیدی که پیش خونوادم نیستم.
:)

آدم باید بلد باشه، وقتی تنهاست، وقتی هیچ کس دور و برش نیست، خودشو سرگرم کنه، حواس خودشو پرت کنه که از افسردگی نمیره، دغ نکنه. تنهایی های طولانی رو نمی گم. تنهایی های کوتاه مدت، که گاهی بعضیاشون بدجوری یقه آدمو می گیرن. که همچین سفت و سمج میان پهن می شن رو همه وجودت. تنهایی که می گم یعنی تنهایی مطلق. یعنی همون هم آفیسی هم در کار نباشه. یعنی مطلقا هیچ کس.

من هیچ وقت آدم تنها بودن، نبودم. مثلا مهرناز خیلی وقت ها بچه که بودیم حاضر بود تو خونه تنها بمونه اما مهمونی های دردآور رو نیاد؛ اما من برعکس، حاضر بودم مهمونی های دردآور رو برم ولی تو خونه تنها نمونم. برا همین اینجا، این اولین مواجه های من با تنهاییه، تنهایی که فقط و فقط خودت باشی. تصورش خیلی آسون تر از واقعیتش بود. اما آدم باید بلد باشه شب های اینجوری رو به صبح برسونه. دقیقا همین. یعنی دقیقا الان مهم اینه بتونه این شب های اینگونه کذایی، اینگونه سنگین رو به صبح رسوند. که لابد فردا یه چیزی پیدا می شه که باهاش روز رو گذروند.

بعد من نمی دونم چی شد وقتی داشتم اون سه تا چمدون رو می بستم جز دو تا کتاب، کتاب دیگه ای با خودم نیاوردم. یعنی جدی هرچی فکر می کنم می بینم نمی فهمم چی شد دقیقا اینجوری شد. اینکه الان بسیار نادم و پشیمان و همه چی هستم.

دوست و دوست یابی.

همم. آدم باید بلد باشه حواس خودشو خودش پرت کنه. منم یاد گرفتم تا حدی. یکی از راهاش برام اینکه از سر تا پای زندگیم رو بشورم و بسابم. یعنی دقیقا از سر تا پا. یکی دیگش آشپزیه. همم.

من وبلاگ نوشتن هم یادم رفته. نیستم مثل قبل. نوشته هام هم.
Saturday, March 06, 2010
"هرگز
سرباز وطن نبودم
اما تنم
کشتزار تله های انفجاری ست

در هیچ جبهه نجنگیده ام
اما کسی که در پی هم کشته شد
من بودم.

فرمانده!
از من چه مانده
جز تکه چوپ پرچم آزادی
برای بازی گلف
در میدان های مین.
"