...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Monday, March 22, 2010
و اما نوروز.

نوروز برای من طعم همه چیز دارد.
از نوروز آن روزهای خوب و شیرین کودکی تا قبل از آن اتفاق. سال هایی که تا جایی که یادم می آید بدون استثنا هر نوروز با دایی ها و خاله و حج آقا می رفتیم شمال. آن ویلای چالوس. ویلایی که گرگی داشت. سگ بزرگی که دوست علیرضا و احمدرضا بود. که وقتی می رفتیم بازار روز نوشهر برایش پای مرغ می خریدیم. که کلی عکس از علی و احمد با گرگی هست. کلی عکس از من و امیرحسین که داریم از درخت های نارنج و پرتقال باغ آن ویلا بالا می رویم. کلی عکس از ماهی پاک کردن و کباب کردن های دایی جان. از آتش بزرگی که شب ها درست می کردیم و رویش چایی آتشی دم می کردیم و سیب زمینی کباب. شب هایی که دور آتش شعر می خواندیم و می رقصیدیم. که من تصویر آن روزها به خوبی یادم هست. طعم شیرین آن روزهای خوب و شیرین.

تا نوروزهای بعد از آن اتفاق. چند سال اول بعد از رفتن علیرضا که مامان در باغ رضوان هم هفت سین می چید. که ماهی و سبزه و همه چیز را می بردیم روی آن سنگ. که مامان و بابا هر سال روزهای آخر اسفند دورتادور سنگ را غرق گل های بنفشه و پامچال و شب بو می کردند. که فرق داشت با همه سنگ های کناریش. که ممنوع کرده بودند و به ثانیه ای نمی شد بعد از رفتن ما که همه چیز را از رو و کنار سنگ جمع می کردند و گل هایش را پرپر. که هیچ وقت آه مامان را از پرپر کردن گل هایش فراموشم نمی شود. که من آن هفت سین های در باغ رضوان را به خوبی یادم هست. نوروز هایی که خاک غم بر آن پاشیده بودند. طعم تلخ تلخ نوروز آن روزهای کابوس وار.

تا نوروز آن سال های بعدترش که ما فقط روزگار می گذراندیم که طی شود و دوام بیاوریم. که بعد از آن اتفاق مامان و بابا به یکباره تمامی موهایشان سفید شد. که آمده بودیم تهران. که عیدها برای سال تحویل حتما می رفتیم اصفهان. که دیگر هفت سین به باغ رضوان نمی بردیم. اما جای کسی در کنارمان سخت خالی بود. که تازه انگار جای خالی را می دیدیم. جایی سخت و دردناک خالی بود. به هیچ شیوه ای پر نمی شد. عیدهای اصفهان. طعم غریب عیدهای اصفهان در روزهای مدارا و باز به زندگی برگشتن.

تا نوروز امسال. امسال که من جدای از مامان و بابا و احمدرضا و مهرناز، در کشوری دور از آنها، هفت سین چیدم و سبزی پلو عید پختم. که همه کاری کردم که بغضم نترکد و آخرش همان سر سال تحویل پای اسکایپ ترکید. نوروزی که مامان اینها هم برای کار احمدرضا و مهرناز تهران ماندند. که دیگر بیشتر از این پخش نشویم. مامان امسال عزیزی را در اصفهان داشت، عزیزانی را در تهران و من را در تورونتو. نوروزی که زیاد سخت بود برای من. طعم اولین عید در غربت و دوری. نوروز بدون آن سفره هفت سین ترمه و عیدی های لای قرآن، بدون آن گلدان های شب بو دورتادور میز. بدون عزیزانم.

نوروز برای من همه طعمی دارد.
که می دانم نوروزهای مختلف دیگری را تجربه خواهم کرد و طعم هایی اضافه خواهد شد.


و من که دیگر اصلا نمی توانم به عکس مادرانی نگاه کنم که هفت سینشان را یا کناز مزار عزیزانشان و یا جلوی در زندان ها انداخته اند، نگاه کنم. نمی توانم، اصلا.
3 Comments:
Blogger Abbas Mehrabian said...
گریه ام گرفت ولی خوب بود.

درود بی کران بر شما
هر چند خودم دل نوشته هایم را نمی نویسم اما بسیار خوندن دل نوشته هایی که از ته دل نوشته می شوند را دوست دارم
هر چند غم دوستان آزار می دهد وجودم را
نوروزتان پیروز
شاد باشید

Anonymous shabnam said...
golnaaaaaaaaaz! vase manam lahzeye sal tahvil hamishe ghamnak boode...hamishe ke na...amma azoon vaghti ke dige bache naboodam boode...nemidoonam chie in...