...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Tuesday, September 25, 2007
"نه، این من نیستم. این دیگری است که درد می کشد
من تاب آن را نداشتم
بگذار شال سیاه هر آنچه بر ما گذشت را بپوشاند
و بگذار شب
چراغهای خیابان همه چیز را با خود ببرند."
(آنا آخماتووا)


تولدت مبارک!
امروز هشتمین تولدت است، که در میان ما حضور نداری!
Tuesday, September 11, 2007


دلم،
کشیدن چند نخ سیگار برگ،
در آغوشش را می خواهد!
:)

Wednesday, September 05, 2007
مردیم تا از ونک تا تجریش و از آنجا تا خانه را پیاده بیاییم!
ولی انصافا با همه ی مثل پیرزنها ولو شدن روی صندلی های ولی عصر و هی تا آب سرد کن بعدی صبر کردن و تاولهای پایمان، بسی بسیار زیاد حال داد.
:D:D
پ.ن: دوست دارم وحشی باشم!
Tuesday, September 04, 2007
" با تمام زنان می توان خوابید
اما با تعداد معدودی می توان
بیدار ماند."
(برتراند راسل)


پ.ن: اینم از فیلسوفمون!!!
پ.ن: به نظرم مردان، زن را جز از برای چیزی بیشتر از تن اش، آرایش زیبایش، موهای رنگارنگش، صدا و خنده هایش نمی خواهند!
و عملا برای زنان نیز چیزی مهمتر از اینها وجود ندارد!
پ.ن: من نمی فهمم خدا دقیقا مسئولیت چیو برعهده گرفته؟!
پ.ن: کافیست بار دیگری خود را به زور در خوابهای من بچپاند و قدم بزند!!
:D:D:D