...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Sunday, January 29, 2006
69
در اين بيشه زار برف اندود
اگر بميرم
من نيز بودايي برفي خواهم شد
(چاوسويي-هايكو)
Thursday, January 26, 2006
68
M.C.ESCHER
Thursday, January 19, 2006
67
آنها را به یاد می آورم که مردگانشان را می سوزانند .
بوی استخوان های نیم سوخته و عطریات تند – که هوا را چون مرغان سیاه می شکافند – مرا محصور می کنند .
به یاد می آورم آن مردی را که در درون یک تابوت خفته بود و به هیچ چیز نمی اندیشید .
و آن گروه سیاه پوش را که آرام به دنبالش می رفتند و دستمال هایشان خشک بود .
و آنها را که به دور یک گور تازه آب خورده می گریستند .
و آن مردی را که در آخرین لحظه ی زندگی می خواست چیزی بگوید و نگفت و بعد کسانی بودند که گفتند : " شنیدیم " و سخنش ، کلام بزرگان شد و یک جمله از صدهزار جمله بود که در یک کتاب از صد هزار کتاب احساس بطالت می کرد .
و آن زنی را که شاید یک جمله ی دردناک گفته بود و تنها بود که مرد و هیچ کس نشنید و احساس بطالت در فضا معلق ماند .
و آن رهگذر را که در زیر باران – هلیا باران های شهر ما چه پر شکوه است ؛ باران هایی که چون ستون های بلور در طول یک هفته ی تمام ، به روی سفال ها می ریزد و هیچکس زمین را شخم نمی زند – نزدیک جوی آبی که بالاتر از کناره اش را آب فرا گرفته بود و آب ها در خیابان می لغزیدند و بیکاران ، عابران را به دوش می گرفتند ، زندگی را تمام کرد .
و آن گروه را که به دورش حلقه زدند و کفش هایشان خیس شد .
و آن مردی را که از آسمان بلند سقوط کرد و آتش گرفت – که در آخرین لحظه ، دفتر یادداشتش را در فضا رها کرده بود و در آن دفتر ، مگر چند شوخی شمالی و هفت شماره ی تلفن هیچ نبود .
و ستون لایزال تسلیت ها را .
و آن مرد را که با ناخوشایندترین اصوات صلوات می فرستاد و صورتش را با آن ریش ِ زبر تیغ مانندش در بدن فرو می بُرد .
- هلیا ! جوجه تیغی ها خودشان را به مردن می زنند .
و تو می گویی : اما این یکی واقعاً مرده . اصلاً تکان نمی خورد . نگاه کن ! نگاه کن
(نادر ابراهيمي - بار ديگر شهري كه دوست مي داشتم)
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خوندن دوباره ي اين تو بلاگ (/.) چقدر خوب بود .... زماني بود كه همه زندگي ام را پر كرده بود .... اين نوشته و ... زماني كه وقتي كادو مي داديش فكر مي كردي كه چقدر بزرگ شدي .... هممم .... چقدر ساده بوديم ري را .... چقدر ناكامل تر شديم ، وقتي چند تا بيشتر خوانديم ... چقدر سرگردان تر ... چقدر
66
هيچ حرفي واسه گفتن ندارم ... هممم ... همه چي خشكيده .... هممم
نترس/بگو/معذرت بخواه / بگذر/جرات داشته باش
Thursday, January 05, 2006
65
Wednesday, January 04, 2006
64

گفتي كه:
« باد، مرده ست
!از جاي بر نكنده يكي سقف راز پوش
بر آسياب ِ خون،
نشكسته در به قلعه بيداد،
بر خاك نفكنيده يكي كاخ
باژگون.
مرده ست باد!»
گفتي:
« بر تيزه هاي كوه
با پيكرش،فروشنده در خون،
افسرده است باد!»
تو بارها و بارها
با زندگيت
شرمساري
از مردگان كشيده اي.
اين را،من
همچون تبي
-درست
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام.)
وقتي كه بي اميد وپريشان
گفتي:«مرده ست باد!
بر تيزه هاي كوه
با پيكر كشيده به خونش
افسرده است باد!»
ـآنان كه سهم شان را از باد
با دوستا قبان معاوضه كردند
در دخمه هاي تسمه و زرد آب،
گفتند در جواب تو، با كبر دردشان:
« ـ زنده ست باد!
تا زنده است باد!
توفان آخرين را
در كار گاه ِ فكرت ِ رعد انديش
ترسيم مي كند،
كبر كثيف ِ كوه ِ غلط ر
ابر خاك افكنيدن
تعليم مي كند !»
(آنان
ايمانشان
ملاطي
از خون و پاره سنگ و عقاب است.)
***
گفتند:
«- باد زنده است،
بيدار ِ كار ِ خويش
هشيار ِ كار ِ خويش!»
گفتي:
«- نه ! مرده
باد!
زخمي عظيم مهلك
از كوه خورده
باد!»
تو بارها و بارها
با زندگيت شر مساري
از مردگان كشيده اي،
اين را من
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام
(احمد شاملو-دشنه در ديس)