هيچ نميافتد از سرم
عادت اين پرده را كنار زدن از پنجره
ديدن آنها آنها آنها خنجرشان گورزاد خدايي چگونه هيچ نميافتد از سرم
عادت اين جيغهاي تيزِ به پايان نيامده كه سر بدهم سر
من مگر اين مرگهاي جوان را مُردَم؟
من مگر اين خونِ ريختهام؟ جنگل درندگان محاصره در خواب چشم غزالي
من مگر اين؟
عادت اين گونه گفتن اين حرفها به شيوهي اين شيوههاي نگفتن
باز چگونه؟ كه هيچ به هرگز كه خاك به خورشيد و من به زن و زن او آن جا
با توام ايرانه خانم زيبا!
روز كه افيوني توام شب كه تو افيوني مني جا نگدازي مرا كه ميدوم از خود
موموي لب گوش زير زمين باز هم
شب كه توييدم تو را و روز منيدني مرا و خوب توييدم آنها را حال من از اين بهارِ يك
پس بتوان! باز هم بتوانان! زير زمينجانِ اوشُدگي در بهارِ يك
جمعهي ما لاي هفتهي رانها روش بگويم روشَم و روشَم خانم زبيا
خاطرهاي از تو هيچ نيايد خويش بيايي عور بيايي فكري هيچم كني هم تو كنارم
با توام اِي . . .
دق كه نداني كه چيست گرفتم دق كه نداني تو خانم زيبا!
با توام ايرانه خانم زيبا!
جا نگدازي مرا كه ميدوم از خود زيرزمين! آي وطن! زن!
رضا براهنی