...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Sunday, June 28, 2009
هق هق تن را شنیده ای تا به حال؟!
همانست الان ...
Friday, June 26, 2009
نخون اینارو ... جان من نخون ...


من بغض دارم، بغض، ... اون صداها، اون ضجه ها، بد جایی بردند منو، خیلی بد ... از تحمل من خارجه ..
من گند زدم، می دونم ... راه حلی نمی بینم براش ...
من حالم وخیم است، همین الان را می گویم دقیقا ...
نخون جان من، نخون عزیز جان، من اگه بلاگ دیگه ای داشتم که می دونستم یه نفر حداقل می خونه اونجا رو، اینجا نمی نوشتم که بخوامت نخونی...نخون ...
من سرم از درد دارد می ترکد، گلویم از بغض..
من ظرفیتم کم شده است ...
من...
من..
من.
Thursday, June 25, 2009
از نظر کوندرا «وقتی فردی آنقدر ضعیف می‌شود که به فرد ضعیف بی‌حرمتی می‌کند، فرد ضعیف باید به راستی خود را قوی بداند و او را ترک کند.» آیا این جملات بود که به کوندرا مجوز مهاجرت داد؟ آیا او دریافت که باید آنقدر قوی باشد که بتواند از وطن ضعیف شده‌ی خود دل بکند؟

[+]
Monday, June 22, 2009
می دونی خوبی این دنیای مجازی چیه؟! اینکه تنها اون چند خط نوشتست که رد و بدل می شه، که نمی بینه بغضتو، گریه کردنتو...نمی شنوه لرزیدن صداتو ... خوبه...
وطن پرنده سر در خون ... وطن ... وطن ...

که داغ وطنی را، هموطنانی را بر سینه همگان گذاشتند ...

ملت صبر ایوب ندارد.
Sunday, June 21, 2009
و من از اون روزی می ترسم که دیگر کسی تاب نیاورد،
که دیگر ببریم ...
کی این داغ ها فرو می نشینند؟
تا کی چشم ها از هم می گریزند؟
تا کی کینه و نفرت ها را می توان خورد؟

تا کی دوام می آوریم؟

داغم... چشمانم، تنم داغ است ... داغ دار است ...
آها! اینو یادم رفت:

اون پدر سوخته امروز، اصل جنس بود ... اصل اصل ...

و
"همراه شو عزیز" که از عصر در گوش منه.
همم...

چه کردند با ما؟! چقدر طول می کشد تا حافظه ها، دیده ها، پریشانی ها آرام شوند و این روزها رو مکتوب کنند، کنیم؟ ... چه بد کردند با ما ... و ما، که همگی مان ایمان داریم به رسیدن آن روزی که باید ...

و علیرضا و تنبور و رستاران و کتابخانه اصفهانش و آن دست نوشته هاش، فقط می آیند جلوی چشمان من این روزها ... که حبس شدیم این روزها ...
که بنویسیمشان ... این روزهامان را می گویم ...



پ.ن: بدون ادیت.


شب به خیر،
همچنان همان 30 ام خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هشت، حوالی 3 بامداد
نشد اینو ننوشته بخوابم:

"آخر تو خودت چندین سال پیش، وقتی اولین‌بار به دیدارم آمدی، به من گفتی بچه‌جان درک کردن چیز‌ها باعث تسکین عذاب آن‌ها نمی‌شود"


رفتم دیگر ...
دیگر می روم بخوابم ... 2:30 بامداد ...

کافیست؟! برای جبران حرصهایی که دادم؟ خودم راضی نمی شوم نمی دانم چرا...!

کسی ممکنه این پست ها را بفهمه غیر اونی که باید؟! چه فیلمی در آوردما! من قبلنا انقدر رو مریض نبودم ... این تنها چیزیه که این روزها اطمینان دارم بهش ...

کافیست؟! یا باید تن بدهم به...؟!!


ساعت 2:40 بامداد ...
رفتم دیگر ... بگذر!
وگرنه تا صبح می شینم همین خزعبلات رو می نویسم در معرض عام!
هيچ نمي‌افتد از سرم
عادت اين پرده را كنار زدن از پنجره
ديدن آنها آنها آنها خنجرشان گورزاد خدايي چگونه هيچ نمي‌افتد از سرم
عادت اين جيغهاي تيزِ به پايان نيامده كه سر بدهم سر
من مگر اين مرگهاي جوان را مُردَم؟
من مگر اين خونِ ريخته‌ام؟ جنگل درندگان محاصره در خواب چشم غزالي
من مگر اين؟
عادت اين گونه گفتن اين حرفها به شيوه‌ي اين شيوه‌هاي نگفتن
باز چگونه؟ كه هيچ به هرگز كه خاك به خورشيد و من به زن و زن او آن جا
با توام ايرانه خانم زيبا!


روز كه افيوني توام شب كه تو افيوني مني جا نگدازي مرا كه مي‌دوم از خود
موموي لب گوش‏ زير زمين باز هم
شب كه توييدم تو را و روز منيدني مرا و خوب توييدم آنها را حال من از اين بهار‌ِ يك
پس‏ بتوان! باز هم بتوانان! زير زمينجانِ اوشُدگي در بهار‌ِ يك
جمعه‌ي ما لاي هفته‌ي رانها روش‏ بگويم روشَم و روشَم خانم زبيا
خاطره‌اي از تو هيچ نيايد خويش‏ بيايي عور بيايي فكري هيچم كني هم تو كنارم
با توام اِي . . .
دق كه نداني كه چيست گرفتم دق كه نداني تو خانم زيبا!
با توام ايرانه خانم زيبا!
جا نگدازي مرا كه مي‌دوم از خود زيرزمين! آي وطن! زن!

رضا براهنی
و من که امشب با این بی خوابی، ابتدا دچار خود آرشیو خوانی شدم ... سپس دچار خود شیفتگی! ...
بعدترش فهمیدم چقدر مدتهاست که خودسانسوریم بیشتر شده! قبلنا کلی پست های طولانی تر داشتم ... یا باید درستش کنم، یا کم کم یه کلمه ای می شه!
خدا به بعد بعدترش رحم کنه!...

ساعت 2:15 بامداد...
"بر کدام جنازه زار مي‌زند...؟
بر کدام جنازه زار مي‌زند اين ساز؟
بر کدام مُرده‌ی پنهان مي‌گريد
اين ساز ِ بي‌زمان؟
در کدام غار
بر کدام تاريخ مي‌مويد اين سيم و زِه، اين پنجه‌ی نادان؟
بگذار برخيزد مردم ِ بيلب‌خند
بگذار برخيزد!
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه‌ی صافي
زاری بر لقاح ِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع ِ بلند ِ نسيم
زاری بر سپيدار ِ سبزبالا بس تلخ است
.بر برکه‌ی لاجوردين ِ ماهي و باد چه مي‌کند اين مديحه‌گوی تباهي؟
مطرب ِ گورخانه به‌شهراندر چه مي‌کند
زير ِ دريچه‌های بي‌گناهي؟
بگذار برخيزد مردم ِ بيلب‌خند
"بگذار برخيزد!


برای این روزهامان...
"روزها از روی همدیگر می پرند. کدام مادر قحبه ای به آنها پرواز یاد داد؟ این بازی را کی و کجا یاد گرفتند؟"


ساعت 1:45 بامداد... و من بیدارم هنوز ...
و من که امروز دچارت شدم...
در وانفسای گرگ و میش این روزها...
روزهای کودتا...



30 ام خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هشت
جهت ثبت در تاریخ!
Monday, June 08, 2009
سرزمین من خسته خسته از جفایی ...
سرزمین من دردمند و بی دوایی ...
[+]


خوندن محشر این سرکار! دریا دادور /




که امشب بغضم ترکید ... از برای همه چیزهایی که ... که ...
لکنتی که من می گیرم ... الکنی که منم ...