...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Monday, October 29, 2007
امروز،
افتادم تو جوب!
همه ی پاستیل های رنگارنگی هم که خریده بودم ریخت تو جوب!
خودم هم، پاها و دستم حسابی داغون شد!

نحصی امروزم را،
او نیز،
با آن رفتن مسخره اش،
کامل کرد!
شاید هم خجسته بود،
که ایمان بیاورم،
که دیگر هرگز نباید بازگردم!
هرگز!

پ.ن: "نگاهم کن چه دردانگیزم! "

Saturday, October 27, 2007
لبخند لطفا!



مایلم اعتراف کنم، که عمیقا مایلم که سر به تن چند نفری از جمله خودم نباشه!
: دی

می دانی دردناکی قضیه کجاست؟!
آنجا که خودت، دست به محو کردن خودت زده باشی! چه بسا ذوب کردن!
به این احتمالا میگن خودکشی نهفته!
بعد جالبترش آنجا رخ می دهد که بخواهی توجیه اش کنی!
و بدترش آنجاست که تقاضای عفو داشته باشی از کسی که جلویش دست به این اقدام زده باشی!
که نادیده بگیرتش! در حالی که تو خود را ذوب کرده ای ! به دیگری چه دخلی دارد؟!
تقاضای بخشش کنی از خدایت!
تقاضای به روال معمول گذشتن ادامه زندگی!
بالاخره باید پذیرفت که در هر خودکشی یا چیزهایی از این نوع، چیزهایی از دست می روند، که شاید دیگر هرگز برنگردند!
بپذیر!
خودکشی نهفته ای را که خواهی یا نخواهی رخ داده!
: دی



Friday, October 26, 2007
دارم دالبر می خورم ...
Thursday, October 25, 2007
"شماهائی که گمان می کنید در حقیقت زندگی می کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، می خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش کنم.
نه، نمی توانم از سرنوشت خودم بگریزم، این فکرهای دیوانه، این احساسات، این خیالهای گذرنده که برایم می آید آیا حقیقتی نیست؟ در هر صورت خیلی طبیعی تر و کمتر ساختگی به نظر می آید تا افکار منطقی من. گمان می کنم آزادم ولی جلو سرنوشت خودم نمی توانم ایستادگی بکنم. افسار من به دست اوست، که مرا به اینسو و آنسو می کشاند. پستی، پستی زندگی که نه می توانند از دستش بگریزند، نه می توانند فریاد بکشند، نه می توانند نبرد بکنند، زندگی احمق.
حالا دیگر نه زندگانی می کنم و نه خواب هستم، نه از چیزی خوشم می آید و نه بدم می آید، من با مرگ آشنا و مانوس شده ام. یگانه دوست من است، تنها چیزی است که از من دلجویی می کند. قبرستان مناپارس به یادم می آید، دیگر به مرده ها حسادت نمی ورزم، منهم از دنیای آنها بشمار می آیم. من هم با آنها هستم، یک زنده بگور هستم...
خسته شدم، چه مزخرفاتی نوشتم؟ با خودم می گویم: برو دیوانه، کاغذ و مداد را دور بینداز، بیندار دور، پرت گوئی بس است. خفه شو، پاره بکن، مبادا این مزخرفات به دست کسی بیفتد، چگونه مرا قضاوت خواهند کرد؟ اما من از کسی رودربایستی ندارم، به چیزی اهمیت نمی گذارم، به دنیا و مافیهایش می خندم. هر چه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد، نمی دانند که من پیشتر خودم را سخت تر قضاوت کرده ام. آنها به من می خندند، نمی دانند که من بیشتر به آنها می خندم، من از خودم و از همه خواننده این مزخرفها بیزارم.
این یادداشتهای با یک دسته ورق در کشو میز او بود. ولیکن خود او در رختخواب افتاده نفس کشیدن از یادش رفته بود."
(زنده بگور-صادق هدایت)





"و من - بازآفریننده اندوه
هرگز ستایشگر فروتن یک تقدیر نخواهم بود
و هرگز تسلیم شدگی را تعلیم نخواهم داد
...
به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.
من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنه ی بازیست؛
من خوب می دانم.
اما بدان همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان!"
(بار دیگر شهری که دوست می داشتم- نادر ابراهیمی)







پ.ن: اینجا جای خوبی برای شبانه هایم شده! دوستش می دارم! :)


Tuesday, October 23, 2007
باورم کن!


پ.ن: خداوند اجر دهد کسی که مرا به سمت خواندن چند کلام درس و یادگیری چندی علم هدایت فرماید! عمرش دراز!
Sunday, October 21, 2007
برای خودم، که شاید به کل فروریخته باشم،
شاید هم به کل دیگری ای شده باشم:

گیج گیج گیجم

نه، من انقدر قدرت را بالفطره نداشتم،
نه، من هرگز چنین نبودم،
من اینچنین بودن را نیاموخته بودم،
من اینچنین بودن را نخواسته بودم،
چیز دیگری مرا وادار به ادامه می کرد.

گیج گیج
شایدم راه راه!

راهی، متاسفم نمی کند از آنچه پیش آمد، بلکه خوشحالم نیز می کند،
راهی، مرا به یاد مادران مقدس می اندازد، احساس گناه،
و خطی قرمز مرا مجبور به انتخاب یکی از این راه ها،
راههایی که هیچ فصل اشتراکی با هم ندارند.

راهی هم، به بیخیالی می کشاندم، به از این نیز گذشتن،
بسان گذشته، بسان هر چه هر روزه تکرار می کنیم،
می گذریم و بیخیال می شویم،
از آنچه خودخواسته و یا ناخواسته رخ می دهد!
اما این گذشتن و بیخیال شدن را تا کجا،
تا به کی می توان، و یا باید ادامه داد؟

من هنوز نمی توانم این را تشخیص دهم،
نمی توانم کاری را بکنم و بعد پشیمان نشوم،
نمی توانم پای همه ی آنچه انجام داده ام، در مقابل خودم بایستم،
نه، من هنوز آنقدرها بزرگ نشده ام!

من هنوز، از نقش و قدرتی که در زندگی خود و دیگران داریم،
می ترسم!
هر کس تا چه حد مسئول است؟

من از حکمت خدایی که نظاره گرمان است، می ترسم،
خدایی که متوکل نبودن برش، هزینه ای بسیار را طلب می کند!

من از این دور خود چرخیدنم هم، می ترسم، خسته ام دیگر!

نمی فهمم، تاوان این آخرینش،
خراشیست سفید یا سیاه،
عمیق است که زشت می کند،
و یا سطحی، که تنها وقوعش را یادآور می شود
و یا اصلا هیچ!

شاید بهتر است نگذاریم دیوانه بازی،
خط قرمزی بر تا به اکنونمان بکشد،

شاید انتخاب ادامه دیوانه بازی، به همراه راه بیخیالی،
عاقلانه ترینش باشد!

تنها می دانم که،
لذت ریسک و دیوانه بازی را نباید به خیلی چیزها فروخت!
مشکل، مرز جدایی این خیلی چیزهاست!

گیج گیج گیجم،
راه راه
Saturday, October 20, 2007
حرص به رخ کشیدن شجاعتهامان،
تجربه ای سخت دردناک،
بر جای گذاشت!

گیج گیجم!


می خواهم مدتی زندگی را جاخالی بدم!
Friday, October 19, 2007
مرز کجاست؟
می ترسم!
Thursday, October 18, 2007
"پله ها بسیار می نمود،
گرچه می دانستم تنها سه پله هست.
میان درختان افرا، نجوایی پائیزی
تمنا می کرد:"با من بمیر!" "
(آنا آخماتوا)

Tuesday, October 16, 2007
انارهای قرمز پائیزی،
هوای بارانی که در پیش است،
دلی که صبوری اش را به محک گذاشته ام،
آهنگ ها و کتاب های تازه،
و ...،

هنوز،


بهانه های کافی برای زنده ماندن و زندگی کردن را،
برایم فراهم می آورند.





Sunday, October 14, 2007
گاهی باید،
تلنگری
به خودمان،
روحمان،
و روند زندگیمان
بزنیم!


هر چند زیستن هر روزه خواه یا نا خواه تلنگرهایش را بر ما تحمیل می کند!
Saturday, October 13, 2007
خودش هم نمی دانست، حرفش انقدر مرا به وجد می آورد.
من هم نمی دانستم، انقدر احمقانه و لوس رفتار خواهم کرد.
من باز هم پشیمانم!
انگار این پشیمان شدن بعد از هر کاری تمام شدنی نیست!
من بابت آن حجم از لودگی متاسفم!


: دی

آدم شدن هم مراحل خاصی دارد، که ظاهرا به این سادگی ها میسر نمی شود!

Friday, October 12, 2007
گاهی می پندارم، همان بهتر که مرا دوست نمی دارد.
نبودن آنچه طلب می کند،
دشوارتر از دوست نداشتنش است.


قهوه امشب تلخ تر از همیشه بود،
تلخ تر از طعمی که می توان از قهوه انتظار داشت.
چرایش را نفهمیدم!


"تنهایی هم جرم ما و هم بخشودگی ماست."


نمی دانم چرا اصرار به نوشتن این پست های آخر را دارم!
شاید حوصله ام سر رفته!
شایدم خوشی زده زیر دلم!
شایدم ...
اصلا هر چه می خواهد باشد !
Tuesday, October 09, 2007
نفهم!
من عاشق درست کردن دلمه ی بادمجان و گوجه فرنگی ام!
عاشق بوی بادمجان در حال پخت نیز!
Monday, October 08, 2007
"جان منست او، هی، مزنیدش
آن منست او، هی، مبریدش
آب منست او، نان منست او
مثل ندارد باغ امیدش
...
متصلست او، معتدلست او
شمع دلست او، پیش کشیدش
هر که زغوغا وز سر سودا
سر کشد اینجا، سر ببریدش
... "


نمی دانم از چه روست، که به تازگی انقدر دندانهایم را بر هم می فشرم و می سایم،
می ترسم آخر سر در یکی از این شب ها بشکنند.
باران می بارد.
معتاد شده ام.
قدم های مورچه ای.
حالا دیگر، تنها، پوسته ی خاطرات است که در ذهنم جا خوش کرده اند.

هوای پائیزی نظیر ندارد.
و من در این فکرم که دیگر توان سپری کردن روزهای داغ و آفتابی را ندارم.


باران می بارد،
و من به تازگی به خیلی چیزها معتاد شده ام!



Friday, October 05, 2007
"شریف ترین بی نیازی، وانهادن آرزوهاست."
"زن کژدمی است، گزیدنش شیرین."
(حضرت علی)