برای خودم، که شاید به کل فروریخته باشم،
شاید هم به کل دیگری ای شده باشم:
گیج گیج گیجم
نه، من انقدر قدرت را بالفطره نداشتم،
نه، من هرگز چنین نبودم،
من اینچنین بودن را نیاموخته بودم،
من اینچنین بودن را نخواسته بودم،
چیز دیگری مرا وادار به ادامه می کرد.
گیج گیج
شایدم راه راه!
راهی، متاسفم نمی کند از آنچه پیش آمد، بلکه خوشحالم نیز می کند،
راهی، مرا به یاد مادران مقدس می اندازد، احساس گناه،
و خطی قرمز مرا مجبور به انتخاب یکی از این راه ها،
راههایی که هیچ فصل اشتراکی با هم ندارند.
راهی هم، به بیخیالی می کشاندم، به از این نیز گذشتن،
بسان گذشته، بسان هر چه هر روزه تکرار می کنیم،
می گذریم و بیخیال می شویم،
از آنچه خودخواسته و یا ناخواسته رخ می دهد!
اما این گذشتن و بیخیال شدن را تا کجا،
تا به کی می توان، و یا باید ادامه داد؟
من هنوز نمی توانم این را تشخیص دهم،
نمی توانم کاری را بکنم و بعد پشیمان نشوم،
نمی توانم پای همه ی آنچه انجام داده ام، در مقابل خودم بایستم،
نه، من هنوز آنقدرها بزرگ نشده ام!
من هنوز، از نقش و قدرتی که در زندگی خود و دیگران داریم،
می ترسم!
هر کس تا چه حد مسئول است؟
من از حکمت خدایی که نظاره گرمان است، می ترسم،
خدایی که متوکل نبودن برش، هزینه ای بسیار را طلب می کند!
من از این دور خود چرخیدنم هم، می ترسم، خسته ام دیگر!
نمی فهمم، تاوان این آخرینش،
خراشیست سفید یا سیاه،
عمیق است که زشت می کند،
و یا سطحی، که تنها وقوعش را یادآور می شود
و یا اصلا هیچ!
شاید بهتر است نگذاریم دیوانه بازی،
خط قرمزی بر تا به اکنونمان بکشد،
شاید انتخاب ادامه دیوانه بازی، به همراه راه بیخیالی،
عاقلانه ترینش باشد!
تنها می دانم که،
لذت ریسک و دیوانه بازی را نباید به خیلی چیزها فروخت!
مشکل، مرز جدایی این خیلی چیزهاست!
گیج گیج گیجم،
راه راه