...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Monday, October 08, 2007
"جان منست او، هی، مزنیدش
آن منست او، هی، مبریدش
آب منست او، نان منست او
مثل ندارد باغ امیدش
...
متصلست او، معتدلست او
شمع دلست او، پیش کشیدش
هر که زغوغا وز سر سودا
سر کشد اینجا، سر ببریدش
... "


نمی دانم از چه روست، که به تازگی انقدر دندانهایم را بر هم می فشرم و می سایم،
می ترسم آخر سر در یکی از این شب ها بشکنند.
باران می بارد.
معتاد شده ام.
قدم های مورچه ای.
حالا دیگر، تنها، پوسته ی خاطرات است که در ذهنم جا خوش کرده اند.

هوای پائیزی نظیر ندارد.
و من در این فکرم که دیگر توان سپری کردن روزهای داغ و آفتابی را ندارم.


باران می بارد،
و من به تازگی به خیلی چیزها معتاد شده ام!



1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
Golnaz...in rooza motade gerye shodam...paye telephone...kasi chizi mige,man aroom o bi seda gerye mikonam...va faghat sedaye fin finam mipiche too gooshi...

manam in rooza motad shodam...