"جان منست او، هی، مزنیدش
آن منست او، هی، مبریدش
آب منست او، نان منست او
مثل ندارد باغ امیدش
...
متصلست او، معتدلست او
شمع دلست او، پیش کشیدش
هر که زغوغا وز سر سودا
سر کشد اینجا، سر ببریدش
... "
نمی دانم از چه روست، که به تازگی انقدر دندانهایم را بر هم می فشرم و می سایم،
می ترسم آخر سر در یکی از این شب ها بشکنند.
باران می بارد.
معتاد شده ام.
قدم های مورچه ای.
حالا دیگر، تنها، پوسته ی خاطرات است که در ذهنم جا خوش کرده اند.
هوای پائیزی نظیر ندارد.
و من در این فکرم که دیگر توان سپری کردن روزهای داغ و آفتابی را ندارم.
باران می بارد،
و من به تازگی به خیلی چیزها معتاد شده ام!
manam in rooza motad shodam...