...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Saturday, February 20, 2010


حس می کنم از یه جایی به بعد رو نوشتن در بلاگ، یه جور چلنجه، چون آدمایی که بلاگت رو می خونن می شناسنت خارج دنیای مجازی، چون باید رودررو بشی باهاشون، چون مثلا ممکنه این نوشتهه بره بشه اولین تصویری که با دیدن تو می یاد جلو چشمشون. اوهوم، چلنجه.

دلم می خواد بنویسم ولی، مثه خیلی وقت پیش. فکر می کنم راحتترم، آروم ترم، ...

بلاگم رو دوست دارم. چند وقت پیش که چند تا آرشیوشو رندم خوندم دیدم چه همه خوبه آدم نوشته باشه، بعد چه کامنت هاش بهتره. کلی با یه سری کامنتها خندیدم. یعنی آروم می شی. حس می کنی هستی، جریان داره، گذشته یه سری چیزا، گذشتی از یه سری چیزا، عبور کردی، سالمی الان، با تجربه تری، هوووم... کلی حس های خوب. برا همین هم خوبه، خوشحال می شم، ممنون می شم، چمیدونم هر چی هست کامنت بذارین.

حس می کنم مدیونم به بلاگم.

آرومم ...
تصمیم گرفته ام با خودم مهربان باشم. نق نزنم خیلی به خودم.
همم، چند روزی است حالم خوب است، یه چیز نرم و خنکی انگار رفته زیر پوستم.