
حس می کنم از یه جایی به بعد رو نوشتن در بلاگ، یه جور چلنجه، چون آدمایی که بلاگت رو می خونن می شناسنت خارج دنیای مجازی، چون باید رودررو بشی باهاشون، چون مثلا ممکنه این نوشتهه بره بشه اولین تصویری که با دیدن تو می یاد جلو چشمشون. اوهوم، چلنجه.
دلم می خواد بنویسم ولی، مثه خیلی وقت پیش. فکر می کنم راحتترم، آروم ترم، ...
بلاگم رو دوست دارم. چند وقت پیش که چند تا آرشیوشو رندم خوندم دیدم چه همه خوبه آدم نوشته باشه، بعد چه کامنت هاش بهتره. کلی با یه سری کامنتها خندیدم. یعنی آروم می شی. حس می کنی هستی، جریان داره، گذشته یه سری چیزا، گذشتی از یه سری چیزا، عبور کردی، سالمی الان، با تجربه تری، هوووم... کلی حس های خوب. برا همین هم خوبه، خوشحال می شم، ممنون می شم، چمیدونم هر چی هست کامنت بذارین.
حس می کنم مدیونم به بلاگم.
آرومم ...
به صورت اتفاقي بلاگ شما رو دیدم و با این متنتون به شدت موافقم
یه زمانی وقتی که می شنیدم یکی که خارج از ایرانه می خواد برگرده و دنبال کار مناسب خودش می گرده، می گفتم خدا شفاش بده، خوشی زده زیر دلش! الان که اومدم اینجا می گم: خوش به حال اونایی که می تونن برگردن!
کلن نسل دربدری هستیم، دیگر نه خانه پدری جای آرام و قرار گرفتن است، نه هیچ جای دیگر دنیا خانه پدری می شود ...
ولی من تا بلاگامو آدمای آشنا می خونن به صورت دیفالت وار خود سانسوری لحاظ می کنم بیا و ببین !
ولی یه موقع مث الان می یام یه بلاگ جدید را میندازم
آدمای جدید
حرفای از ته دل تر
خلاصه پیور پیور !
قال مصطفی