...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Friday, August 27, 2010
اگر این فقط یه خوابه، تا ابد بذار بخوام
بذار آفتاب شم، و تو خواب از تو چشم تو بتابم

....

بذار اون پرنده باشم، که با طنز خویش اسیره
عاشقه مرگه، که شاید توی دست تو بمیره


(+)
Wednesday, August 25, 2010



هجمه های شبانه، گریزهای نالایقی برای له نشدن زیر آنچه به دوش می کشیم، و غیره رو باید جمع کرد. بزرگ شده ام، باید پذیرفت که باید، باید با سنگینترین ادا، با اصل زندگی مواجه شد. صدها بار قول داده بودم به خودم، هجمه ها ولی راه خودشون رو رفته بودن ... این هجمه های شبانه لعنتی.

شاید بهتره که شبا زودتر بخوابم، نمی دونم راهی می یابم براشون. این دفعه رو مطمئنم. و معذرت می خوام بابت همه اصوات نامربوطی که شنیدی.


ملالی نیست جز دوری شما.
Saturday, August 21, 2010
مامان، ربنای اون روزهای سیاه رو یادته؟ چجور می شه یادت نباشه... تمام تصویرهای من از اون روزها همراه با ربناست ... پنج رمضان...
مامان ...


+
Tuesday, August 17, 2010
"اما این آن همه نیست،...
می توان در دره اغوایشان غرق شد و این آن همه نیست.
این تازه اول راه است.
.
.
.
و دنیا چیز دیگری ندارد تا بدهد، تا اضافه کند انگار ..."




سیصد و شصت و پنج روز.