...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Wednesday, August 25, 2010



هجمه های شبانه، گریزهای نالایقی برای له نشدن زیر آنچه به دوش می کشیم، و غیره رو باید جمع کرد. بزرگ شده ام، باید پذیرفت که باید، باید با سنگینترین ادا، با اصل زندگی مواجه شد. صدها بار قول داده بودم به خودم، هجمه ها ولی راه خودشون رو رفته بودن ... این هجمه های شبانه لعنتی.

شاید بهتره که شبا زودتر بخوابم، نمی دونم راهی می یابم براشون. این دفعه رو مطمئنم. و معذرت می خوام بابت همه اصوات نامربوطی که شنیدی.


ملالی نیست جز دوری شما.