...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Friday, June 29, 2007
فکرش را که می کنم بالا می آورم،
از ذهنم که می رود،
حریصانه به دنبالش می گردم،
مشکل اینجاست که نمی خواهم بپذیرم.
---------------------------------------
به نظرم نباید هیچ وقت در مقابله با دست فروش ها تعلل کرد،
اگر می خواهی بخری که از همان اول بخر،
اگر هم نه که شیشه را بکش بالا،
تا او هم به سراغ دیگری برود،
تا شاید آنجا در اولین بار گفتنش فروشنده شود،
نه اینکه آنقدر التماس کند تا با منت تو فروشنده شود.
-------------------------------------
شاید من هم همان فروشنده دست فروشی هستم،
که می خواهم با التماس های خود،
و با منت های خریدار،
فروشنده خود شوم.
----------------------------------------
اما نه،
فروشنده در هر صورت غرق شادی می شود،
وقتی به هر قیمتی که شده جنسش را فروخته،
تفاوت برای خریدار است،
که جنسش را چگونه می خرد!
Monday, June 25, 2007
در هر حرفه ای که هستید نه اجازه دهید که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید بعضی لحظات تاسف بار که برای هر ملتی و برای هر فردی پیش می آید شما را به یاس و ناامیدی بکشاند.
در هر جا که هستید نخست از خود بپرسید:
من برای یادگیری و خودآموزی خود چه کرده ام! سپس همچنان که پیش می روید بپرسید من برای کشورم چه کرده ام ؟! و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که شاید، شاید سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید.
اما هر پاداشی که زندگی به تلاش هایمان بدهد یا ندهد هنگامی که به پایان تلاش هایمان نزدیک می شویم همه ما باید حق آن را داشته باشیم که با صدای بلند بگوئیم:
من آنچه درتوان داشته ام انجام داده ام.
(پاستور)
" بدی را با بدی جواب دادن سگساری است،
خوبی را با خوبی جواب دادن خرکاری است"
(خواجه عبدالله انصاری)
--------------------------------------
این روزها مدام چیزی درونم چنگ می زند،
چیزی زار می زند،
می ترسم این بالاخره ای که در هر کاری وجود دارد،
در این یکی نباشد،
آن وقت ...
Saturday, June 23, 2007


--------------------------------------------------------------------
به نظرم آدما نباید هیچ وقت بیکار بشن،
بیکاری فقط باعث درد و مرض می شه!
اونم از همه نوعیش!
------------------------------------------
چایی که می خورم تا ته معده ام تیر می کشد،
شکلات هم،
آخر نمی شود چایی و شکلات های مامان رو رد کرد!
-----------------------------------------
دلم می خواهد دور تا دور زمین را با دست هایم وجب کنم،
ببینم کداممان دست آخر کم می آوریم،
من یا خدا،
که فکر می کند آفرینش زمین خیلی هنر بوده است!
------------------------------------------
از گیلاس های نارنجی و قرمز و سفید و زرد این روزها ،
لم دادن و خوردنشان هم،
اصلا نمی توان گذشت!
-----------------------------------------
حس دوستی کهنه ای پیدا کرده ام نسبت به بلاگم،
مثل کسانی می ماندیم که هر یک می خواهد کله دیگری را بخواباناد،
الان مثل کسانی می مانیم که اعتماد کردن به هم را سودمندتر یافته اند!
------------------------------------------
به نظرم کهنگی، جالب ترین حسیه که آدم می تونه نسبت به کسی یا چیزی داشته باشه،
در عین حال، لذت بخشترین هم!
Friday, June 22, 2007
من هر چه صبح تا حالا با خودم کلنجار رفتم نتونستم خودمو متقاعد کنم،
،آخه معلومه دیگه دانشگاه و یا حداقل دانشکده ای که حداقل 90 درصد بلاگ های دانشجوهایش
حرفی که درش زده می شه
مشکلات فلسفی یه که طرف در معنی زندگی داره
یا خاطره از زندگیشه
البته خاطره های مودبانه اش
یا چه میدونم هزار تا چیز دیگر که مسلما همه زندگی شخصی را تشکیل نمی دهند،
حتی جزیی از آن را
خوب نمی شه در نظر گرفت که عادی دیگه، می شه ؟!
یعنی تو این گروه فرهیخته هیچ کس به هیچ جاش نیست،
هیچ وقت هم نبوده
هیچ علاقه ای هم به بودنش نداره ؟!
خوب مسلم که بوده
حداقل فکرش از ذهنش عبور کرده
همون طور که بقیه فکرها عبور کرده
حداقل به اندازه ی بقیه فکرها بوده،
اگه همه ی فکر روز و اون شبش فکر فلان پسر یا فلان دختر نبوده باشه
شاید انقدر انسان های با فهم و شعوری هستیم که
آن فکرها را روی مانیتور می آوریم و
آنچه را که باعث مکدر شدن خاطر می شود را درونمان بالا و پائین می بریم
البته باید این رو پذیرفت که این که کی ، چه وقت به کجاش بوده به کسی اصلا مربوط نیست
اما نمی شه که بالای 90 درصد ملت، از این موضوع حرفی نزنن
به این میگن جامعه مشکل دار.
آخرش هم معلوم نیست با حرف زدن راجع بهش یا با نزدن، چی می شه
شاید بهتره زده بشه
و هی نخوایم فلسفه ببافیم و
خودمونو توجیه و سرگرم کنیم با حرف های فلسفی و به نظر منطقی
که فیلسوفان را راه به جایی نبردند که ما بخواهیم ببریم
و اینکه چقدر یه مدته مزخرف گویی های من زیاد شده
الان به چیزی که زیاد حسودیم می شه
دخترای جردن و پسرای پولدارشه!
Sunday, June 17, 2007

-----------------------------------------------
پارسال زمستان؛ پلاستیک پرتقال ها پاره شد، وقتی مامان داشت آنها را می گذاشت پشت پنجره ی رو به حیاط خلوت،
خانم صاحب خانه چند دقیقه قبلش، گلدان های حیاط خلوتش را آب می داد،
خانم صاحب خانه شانس آورد که تنها تا چند دقیقه قبل از پاره شدن پلاستیک در حیاط بود،
خانم صاحب خانه فقط خیلی شانس آورد، فقط شانس آورد،
شاید هم که ما و مامان خیلی شانس آوردیم.
-----------------------------------------------
پریشانی این روزها به همه چیز سرایت کرده،
به آن سوالهای مزخرف هم،
با آن سوالها خودم را ناچیز کردم، او را عاصی،
همممم، متاسفم.
-----------------------------------------------
در این میان فقط مامان است که هنوز امیدوار است،
او وضعیت را نمی داند،
اما چیزی در درونش گواهی می دهد که همه چیز درست می شود.
---------------------------------------------
از قالب اینجا دیگر خوشم نمی آید، رنگ سیاهش آزارم می دهد
رام شده ام.
انتظارشو نداشتم.
---------------------------------------------
آشپزی می کنم،
درس می خوانم
تو را کشف نکرده ام
زندگی خوب است هنوز،
پوست کلفت شده ام
---------------------------------------------
وبلاگ نوشتن مثل سیگار کشیدن می مونه،
گاهی برگ،
گاهی معمولی
Saturday, June 02, 2007
"و عشقی به درد من می خورد که پشتوانه تصمیم من برای رسیدن به کمال منتخبم باشد. و کمالی به درد من می خورد که کمال من را به عنوان یک انسان تعریف کند. فلسفه ای که معتقد باشد من به عنوان انسان می توانم به کمالم برسد. فلسفه ای که مرا فرزند قادر زمینی مخاطب قرار دهد نه عاجز راضی. این فلسفه که به من می گوید انسان متقن کسی است که راضی به وضع موجود باشد و بداند که مجری امور قدرتی مافوق اوست به درد من نمی خورد، که البته این حرف درستی است. وقتی با دید علمی به آن بنگریم، یعنی بدانیم که این قضیه ای است یک طرفه که معکوس آن درست نیست بدین معنی که انسان راضی به وضع موجود و آگاه به قدرتی مافوق انسان لزوما متقن نیست بلکه انسان متقن وقتی متقن شد، آنگاه انسانی می شود راضی به وضع موجود و آگاه به قدرتی مافوق.
امام حسین پیشوای مذهب لا، آنگاه که با عقل خود تصمیم گرفت به پشتوانه عشق به شکل یک انسان معمولی به مقابله رفت. او ننشست گوشه ای که با فنا شدن به قدرتی برسد که بتواند با چشمان خود در دیگری نفوذ کند و به کمک این قدرت نفوذ دشمنان را جواب گوید. همان کاری که شاه سلطان حسین قصد داشت بکند (تعبیر من از عرفان) . او به عنوان یک انسان عادی شمشیر ( اسلحه روز) خود را به دست گرفت و همچون یک انسان عادی در جنگ شرکت کرد, انسان عادی که می گویم یعنی اینکه او هم شمشیر زد و تیر زد و شمشیر خورد و تیر خورد و در اثر آن شمشیر و تیر زخمی شد.
نه همچون ابراهیم که آتش برایش سرد شد."