...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Saturday, June 23, 2007


--------------------------------------------------------------------
به نظرم آدما نباید هیچ وقت بیکار بشن،
بیکاری فقط باعث درد و مرض می شه!
اونم از همه نوعیش!
------------------------------------------
چایی که می خورم تا ته معده ام تیر می کشد،
شکلات هم،
آخر نمی شود چایی و شکلات های مامان رو رد کرد!
-----------------------------------------
دلم می خواهد دور تا دور زمین را با دست هایم وجب کنم،
ببینم کداممان دست آخر کم می آوریم،
من یا خدا،
که فکر می کند آفرینش زمین خیلی هنر بوده است!
------------------------------------------
از گیلاس های نارنجی و قرمز و سفید و زرد این روزها ،
لم دادن و خوردنشان هم،
اصلا نمی توان گذشت!
-----------------------------------------
حس دوستی کهنه ای پیدا کرده ام نسبت به بلاگم،
مثل کسانی می ماندیم که هر یک می خواهد کله دیگری را بخواباناد،
الان مثل کسانی می مانیم که اعتماد کردن به هم را سودمندتر یافته اند!
------------------------------------------
به نظرم کهنگی، جالب ترین حسیه که آدم می تونه نسبت به کسی یا چیزی داشته باشه،
در عین حال، لذت بخشترین هم!
2 Comments:
Blogger Nazanin said...
motmaeni hese kohne nesbat be blogete? :D ke ghablan mikhaastid kale hamo bekhaabunid? :D :D :D

Anonymous Anonymous said...
cheh akse jalebi...