...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Sunday, May 29, 2005
28
من براي گريستن نبود كه خواندم . من عوض را براي پر كردن لحظه هاي سكوت مي خواستم
(نادر ابراهيمي)
Monday, May 23, 2005
ترکیب
"این که خسته شدم از همه چی و فکر می کنم که گاهی اوقات از خستگی دراومدم همش مزخرفات محضه ... این خستگی ها هیچ وقت از تنم در نمی آد... ترجیح می دادم هیچ وقت دانشگاه قبول نمی شدم و همیشه همون مدرسه بود و سال پیش دانشگاهی با همه ی بدبختی هاش و استرس هاش . کاش همیشه ادامه داشت ...
باور نمی کنی ، آره با توام . باور نمی کنی دوست داشته باشم برگردم ولی می خوام برگردم ... این جا منو راحت نمی گذاره ... رفتار آدماش اذیتم می کنه....اینجا خیلی باید خودت نباشی... باید اونی باشی که محیط مجبورت می کنه....اینجا حرف خودتو زدن خیلی خیلی جرات می خواد.....اینجا ... می دونی رفیق ! من کلی زحمت کشیدم که محیط مدرسه برام راحت تر بشه ، اون جا خوب نشده گرفتار یه جا بدتر شدم ...

این جا من خیلی وقت ها کاری رو که دوست دارم انجام نمی دم ... این جا خیلی وقت ها من خودم نیستم ...
این جا رو دوست ندارم ....

پس باز هم چشمهامو می بندم و فکر می کنم به این که آسمان همه جا یک رنگ نیست و ما می ریم ... میریم جایی که رنگش را دوست داشته باشیم .....چاره ای جز اين نيست.و گرنه تکرار خفه کننده ی ثانيه ها ديوانه ات می کند. ديوانه تر...اون قدر تنهايی که بايد از خودت يه بت بسازی، بپرستيش ، ايمانتو از دست بدی ، با خودت دوست بشی ،با خودت قهر کنی ، دوباره آشتی کنی ، حالت از خودت به هم بخوره و در نهايت از پوچی همه ی اين کارا ، سرتو بذاری رو شونه ی خودت و تا ابد گريه کنی! مدام دنبال تصويرم تو چشمای ديگران ميگردم! ديگه خستم.هیچ کس نخواهد فهمید ... من کاری می کنم که هیچ کس نفهمد ... به کمک تو هم نیازی ندارم ...
من پیراهن راه راه سرمه ای- طوسی خود را می پوشم و به هیچ کس اجازه نمی دهم بفهمد ...
لبخند می زنم، با مادرم حرف می زنم ، با بابا بحث می کنم تا هیچ کس نفهمد ...با همه خیلی خوب رفتار می کنم .... یه هویی رابطه هامو قطع نمی کنم چونممکنه بقیه ناراحت شن.....نمیگم هیچیمو تا هامه براشون اینسوال پیش بیادکه چرا تکلیفم با زندگیم مشخص نیست......همه چی که می خواستمو ول می کنم....تا ..... با همه مهربان و خوشرو می شوم و آن قدر در جمع آنها می مانم تا خودشان خسته شوند ولی هیچ نفهمند ...
گریه نمی کنم ، غذاهایم را می خورم تا زیر چشمهایم گود نیافتد ... به حرف مامان گوش می کنم .... تا هیچ کدامشان نفهمند .
تو می دانی ، نه ؟ می دانی که هیچ کس نمی فهمد ...

من در این سرمایی که همه گرمشان است از سرما می لرزم و این را هیچ کس نمی فهمد ... این را هیچ کس نمی فهمد و من نباید بگذارم که بفهمد ... من نباید به هیچ کس بگویم که این شب ها را چگونه می گذرانم .
من باید خوب باشم در وقتی که خیلی بدم و این خیلی سخت است .... خیلی سخت ..

ولی من قول می دهم ... قول می دهم که لباس راه راهم را بپوشم و هیچ کس نفهمد ....ولی از نظر خودم من نباید به دنیا می اومدم ... من متعلق به این جا نیستم ... با کابوس هایی که هر شب می بینم ، با این که دیگه توی خواب هم گریه می کنم .... نمی تونم کنار بیام.


تکرار ... تکرار .. تکرار ... راست می گی وقتی طبیعت هم همه چیش روی تکرار می چرخه وقتی جهان یه چیزه تکراریه ... واقعا چه انتظاری میشه داشت ... ما که نمی تونیم عظیم تر از جهان عمل کنیم ، می تونیم ؟ ...

.....ما فقط یه جزء کوچیکیم ... اما ، همیشه یه اما یی وجود داره که باعث می شه بتونیم ادامه بدیم . اما ما می تونیم
و هر دفعه انقدر باید برا حرفات و کارات به حاشیه بری که همه چی یادت بره....."
Saturday, May 21, 2005
27
ياران من
بياييد
با دردهاتان
و زهر دردتان را
در زخم قلب من بچكانيد !
Thursday, May 05, 2005
26
نزديك شو اگر چه نگاهت ممنوع است
زنجيره ي اشاره چنان از هم پاشيده است
كه حلقه هاي نگاه
در هم قرار نمي گيرند
دنيا نشانه هاي ما را
در حول و حوش غفلت خود ديده است و چشم پوشيده است
نزديك شو اگر چه حضورت ممنوع است
وقت صداي ترس
خاموش شد گلوي هوا
و ارتعاشي دويد در زبان
كه حنجره به صفتهايش بد گمان شد
تا اينكه يك شب از خم طاقي صدايت
لغزيد و ريخت در ته ظلمت
و گنبد سكوت در معرق درد بر آمد
(محمد مختاري)