...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Monday, April 27, 2009
من الان شدیدا به یه پاکت از مینی-کیت کت ها، احتیاج دارم :(
Sunday, April 26, 2009
+
مکالمات خانوادگی:


رفتم در حموم رو باز می کنم بلند می گم که: سوکس! آقا سوکسه! خاله سوکسه؟! خودتونو معرفی کنید!کمی این گفتگو رو ادامه می دم شاید اثر کنه!
بعد از چند دقیقه، داداشم صدا می زنه که خب اگه سوسک هست بکشش، به جا ایینکه از طریق گفتگو وارد عمل شی!!
-من: نه دارم صدا می زنم که اگه هستن بیان بیرون!
-می گه: آهان! پس داری رو ایجاد ارتباط با دیگر موجودات سرمایه گذاری می کنی! ادامه بده! با آدما که به جایی نرسیدی!
-من: سوکس! خاله سوکسه! ...



گفتم هم تشکر کنم هم در جریان باشین، کلن!
:دی :ی!
Thursday, April 23, 2009
داشتم فکر می کردم، این احتمالا آخرین باری بود، حداقل برای مدتی، که در جمعی چنین خوش، چنین رها، چنین دوست داشتنی حضور خواهم داشت ... جشنی کاملا یکی ... همه آمده بودند که شاد باشند... مردمانی که این چنین ساده شاد می شوند ... رها می شوند... رها می کنندت ... سنت هایی دارند برای خودشان که به راستی کافیست برایشان، شکایتی ندارند... کافیست واقعا؟! داشتم فکر می کردم که وقتی می روم، چقدر دلم برای این جور چیزها تنگ می شه!!؟! داشتم فکر می کردم برای این میرم که نخوام درگیر این سنت ها بشم؟! واقعا تاثیری داره تو دلیل رفتنم؟! چقدر؟! چرا نمی تونم رضایت بدم به همین ها؟! می دونم خب هر کسی یه جوریه و ایناها! اما این جا یه چیز دیگه دخیله! نمی دونم، داشتم فکر می کردم چه حجمی رو از دست می دم و چه حجمی رو به دست می یارم! نمی دونم! نسل ما، من حس می کنم خیلی بدون بند و بسط ... خوب یا بدش رو نمدونم، اما نسل خاصی نیست، چیز خاص خودش نداره ... پس فردا می گیم چی مال نسل ما بود؟! اصن چنین آگاهی ای برای نسل های خاص تاریخ هیچ وقت وجود داشته؟!
داشتم فکر می کردم آدما چجوری اصولن با اطمینان مرزهای خودشون رو برای خودشون و اطرافیاشون تعریف می کنند؟! چجوری این مرز فهمیده می شه؟! می شه آدم به خودشو و بقیه بفهمونه!؟
نمی دونم دقیقا از چی دارم حرف می زنم؛ فعلا باتریم برا ادامش تموم شد ....
اما نسلی چنین بدون پای بست؟! ....
می دونم که رفتن لزوما دلیل بدون پای بست بودن نمی شه، اما واقعا چیزی هست که برا رفتن باهاش جنگیده باشیم؟! ...

مال یه هفته قبل ایناست حدودن ....
---------------------------------------------------------
درد بزرگ شدن .... زخم بزرگ شدن ... نگران همه چیز و همه کس بودن ... اینه که امان آدم رو می بره، که همه آدمهات زندگیشون خوب باشه، راضی باشن ازش، سازگاری ببینن از روزگارشون ...

باز دارد حکایت آن بار تکرار می شود... نباید که بشود ... حتی اگر شده به ترک همه چیز!


باز حکایت منی که ...
باز حکایت تو دخترجان که ناسازگاری دیدی! باز ما که میمریم برایت تا که خوب باشی ... نمی دانم چه می شود گفت، اما شاید باید زندگی کرد هنوز ... بیا ... دارم خفه می شومت ... خوش باش! از همان الکی خوشانی که همیشه خندیدم بهشان! که می دانیم نمی شود! ... همم، بمانیم بهتر است ولی.... تمام.
Tuesday, April 14, 2009
نگو تقدیر ما صد تا گره داره...
لالا دیگه بسه گل لاله!
Saturday, April 11, 2009



من دارم از حرفهای بقیه، از اپلای، از اینکه فقط 4 روز دیگه وقت هست، از وقت ویزا، از استرس، ... خفه می شم!


کاشکی، کاشکی/قضاوتی، قضاوتی/ در کار، در کار نبود...


از تو که ...

:(
Wednesday, April 08, 2009
کی تموم می شه؟!