...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Friday, January 25, 2008
کو محتسبی که مست گیرد ...

" انسان بودن تنها یک واقعه نیست، بلکه یک تکلیف است؛ و تنها یک تعین خاص از وجود نیست، بلکه تعین بخشیدن به خود است. اما او برای این تعین بخشیدن به خویش معیارها، ارزشها و هنجارهایی در اختیار ندارد که از پیش تعیین شده باشند؛ آنچه او در اختیار دارد، آفریده ها، انتخابها و تصمیمات خود اوست که سابقه پدید آمدنشان در ستنهای فکری فلسفی محفوظ است.
انسان شناسی فلسفی حداکثر به لحاظ ارزشی در سطح بسیار انتزاعی انسان شناسی بنیادین، هنوز موضعی بی طرفانه دارد. اما حتی در آن سطح نیز طالب تعین اخلاقی انسان است که خود را در هر تصویری عینی از انسان نمایان می سازد. انسان شناسی فلسفی سبب می شود که فلسفه نیز عاملی واقعیت آفرین در عالم حیات عینی و متناهی باشد؛ عاملی که باید مسئولیت آن را بر عهده گرفت. ...
بنابراین در پس طلب تصویر یا الگوی جدیدی از انسان یا سمت گیری جدیدی در انسان شناسی، باید قاعدتا تاثر و تحیری باشد ناشی از اینکه انسان دیگر نمی داند کیست و همچنین تجربه ای تاریخی از بی پناهی، بی ماوایی و بی وطنی نهفته است، زیرا نتیجه کثرت گرایی اصولی در تصویرهای انسان،"اعتبار یکسان" پیدا کردن و به لحاظ اخلاقی "بی تفاوت" شدن آنهاست. اما از آنجا که انسان متناهی محدود - به ویژه آنکس که صادقانه به دنبال پرسیدن است، آنکه می خواهد "خودش" باشد و نه "هرکس دیگر" و آن که از حقیقت می پرسد و طالب مد روز نیست یا فرصت طلب نیست- نمی تواند بدون از دست دادن هویت خویش تعداد بی شماری "خود" داشته باشد، آن هم "خود"های متضاد، از آنجا که چنین انسانی از نسبیت گرایی بی حد و حصر متزلزل می شود، بار دیگر به خاطر راهیابی به عمل از حقیقت انسان می پرسد. این مسئله در آنجا که سر و کار ما با زندگی اجتماعی انسان است، به طریق اولی صادق است. هیچ نظام اجتماعی بشری - و به ویژه نظام دمکراتیک اومانیستی - نمی تواند بدون حداقل اتفاق نظری درباره تصویر الزام آور و تعهد آفرینی از انسان راه به جایی ببرد. نتیجه فقدان تصویری قابل قبول و قابل تصدیق از انسان، یک واقعیت سیاسی غیر قابل قبول است. ..."

اینها در پیشگفتار کتاب "انسان شناسی فلسفی" نوشته ی هانس دیرکس آمده! مرا که بسی مجذوب خود کرده! می رویم ببینیم حرف حسابش چیست؟!


پ.ن: این هم برای خالی نبودن عریضه: "ای خاطره ات پونز، نوک تیز ته کفشم! "

Sunday, January 20, 2008
دلم عیاشی می خواد، از اون انواع نابش!
مستی می خواد؛ از اون مستی های ناب؛ از اون خلصه های نابش!



من گه می خورم که مشکلم تویی!

بعدا نوشت: می گما، تو چرا هر دفعه سر امتحانا وجدان درد می گیری ؟! هان ؟!
با احتساب این ترم، سه ترم است که به طور مستقیم در به گند کشیدن امتحانهای من تاثیر مستقیم داشته ای!!
با تشکر از خودمون!

Wednesday, January 16, 2008
1-"مرز
یعنی وسوسه ی گذشتن
گذشتن یعنی پیامد بازنگشتن
بازنگشتن یعنی از دست دادن
بر جای گذاشتن
و این چنین است که بر سر هر مرز گامی سرشار آشفتگی و پریشانی معلق می ماند
فاصله ی عملی بین زیستن و تجریدی بودن به مبهمی مرز میان خیال و واقعیت است
اما مرزی هست
و مرزنشینان ناگزیر از گذشتن"
(یادم نیست کی کجا خونده بودمش)

2- انقدر این مدت هر لحظه یه حس متفاوت و کاملا متناقض با لحظه ی قبلی دارم که نمی دونم دیگه کجای ذهن کجا می ره و می خواد چیکار کنه ... مردیم از تناقض!

3- نمی دونم چرا هوس کردم یکم بیانیه بدم ... :دی ، راجع به اینکه چرا ماها مدت های مدیدی با خانواده هامون زندگی می کنیم... یعنی چراش معلومه ها! یعنی نه واسه کوچکترها و نه واسه بزرگترها خیلی تعریف نشده، از طرف دیگه واسه کسی که تعریف شده هم امکان مالیش فراهم نیست، اما خوب واقعا تفاوت عظیمی هست بین کسی که از سن 17-18 به بعد خودش تنها زندگی می کنه، و کسی که تا ازدواج نکرده با خانواده اش، بعدش هم با همسر گرامش! می دونی از یه جمعی پرت می شه به یه جمع دیگه! هیچ وقت فرد تنها خودش و زندگیش رو به طور مجزا، قبل از اینکه دوباره پرت بشه تو یه جمع دیگه تجربه نمی کنه! می دونم آدم اصولا از تنها بودن خوشش نمیاد اما این با اون فرق داره! این فقط یه دایره شخصی رو توسط تنها خودت تعریف کردنه! کسی که از 17-18 سالگی تنها زندگی کنه کلی چیزای اقتصادی و اینا یاد می گیره ... می فهمه واقعا چقدر پول دلش می خواد تو زندگیش، چقدر حال داره براش تلاش کنه و اینا ... بعد دستش میاد که زندگیش رو مدیریت کنه... و مهمترین اثرش به نظر من اینه که می فهمه می خواد چیکار کنه تو زندگیش، می دونی، نه اینکه آدم همینجوری نفهمه ها، ولی اون جوری سریع تر پیش میره، تو وقتی با خانوادت زندگی می کنی بخشی از اوقات بیکاریت با اونا می گذره، مثلا می دونه بری خونه خانواده هستن که باهاشون ناهار بخوری، ولی وقتی تنها باشی مجبور می شی انتخاب کنی که دوست داری تنها ناهار بخوری یا با فلانی یا با فلانی، حالا این خیلی مثال پیش پا افتاده ای بود، اما این یعنی تا ریزترین چیزها و روزمرگی هات هم ناجور اثر داره، می دونی مجبور می شی یه سری چیزها رو واسه خودت دسته بندی کنی، یه سری چیزها رو خوب و بد کنی، ممکن یکی به این برسه که مثلا با هرکسی ناهار بخوره براش فرقی نمی کنه، اما اونجوری آگاهانه رسیده بهش نه جبری، یا مثلا وقتی تو جمع خونواده زندگی می کنی، کلی از وقتت در ارتباط با اونها می ره، ولی وقتی تنهایی مجبور می شی که یه جوری پرش کنی که باز مجبور می شی یه سری کار رو از یه مجموعه بزرگی انتخاب کنی، می دونی یاد می گیری که انتخاب کنی، بعد کمتر پشیمون می شی، با همت تر رو کارت (حالا هر چی می خواد باشه) وقت می گذاری، و الی آخر... نمی گم خانواده بده یا مثلا این وقتی که باهاشون مصرف می شه بده هااا، ممکن یکی جدا زندگی کنه ولی کلی وقتش بازم با خانوادش باشه، اما اونجوری انتخاب کرده، می دونه خودش خواسته، و ... منم از آدمایی ام که با خانوادم خیلی خوبم، مشکلی ندارم باهاشون، راحتم تو خونه، اما بازم می گم، آدم تا مجبور نشه انتخاب نمی کنه! آدم تا تنها نشه فردیتش رشد نمی کنه، مجال بروز پیدا نمی کنه، آدم تا وقتی پشتش به جمع گرم باشه، مگه بیکاره که به این چیزا فکر کنه، خوش می گذرونه دیگه، مثلا یکی دیگه از فواید تنهایی اینکه آدما یک کمی از قد بودنشون کاسته میشه، یعنی می دونه که باید چند نفری رو برا خودش نگه داره، و از این حرفا، می دونی این تنها بودنه با از خانواده گسستن و به دوستان پیوستن فرق داره ... می دونی با خانواده که تمام مدت هستی این انتخاب خیلی وقتها همین طوری هی به تعویق می افته ...

4- دل عقلم به حال دلم می سوزد که اینچنین به مسلخ کشانده امش! اما فعلا مدتی قدرت را می دهیم دست عقل! تا ببینیم چه می شود و کجا می بردمان!

5- "می خواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم"

6- چه زمستون سردیه!
Saturday, January 12, 2008
خفه شده ...
همه چیز همه چیزم.
فرقی نمی کند برایم،
معلقم،
هر چه می گردم،
همه چیز رو که زیر و رو می کنم،
نمی بینمش،
آنچه را که دوباره بهم پیوندمان دهد،
دیگر بهانه ای برای ادامه اش نداریم.
همه اش را،
خودمان،
چال کردیم،
برای همیشه.
بی تابت نیستم دیگر،
بهانه هایم هم بی تابیهایم نبود،
هر چه بود را،
چال کردیم،
خودمان،
برای همیشه.

نگرانم نباش،
اذیت نمی شوم،
زمان،
از سر به راه ترین تا یاغی ترین را،
ادب کرده، سر جایشان نشانده،
یادشان داده که چطور فراموش کنند،
چطور با بهانه های تازه سرگرم شوند،
چطور قدرت به دست بیاورند،
چطور زندگی را گذر کنند.
مرا هم آموزش می دهد بالاخره.
زمان،
اسیرانش را با پای خودشان به اردوگاهش می برد!
این را یادم می ماند،
تا دیگر نخواهم زخم تازیانه هایش را مرهم گذارم.


می دانی چیست، مسخره است،
ولی هنوز چیزی برایم حل نمی شود،
و آنکه، چه چیز آنگونه برآشفتت،
که آنگونه هوار کشیدی بر سرم؟!،
می دانم، الان دیگر مسخره است،
می دانم.

Friday, January 11, 2008
"یکی تازه از روی قبرم رد شده است، یکی"
(جان بنویل)

مرسسسسسییییییییییییی!
خوبم الان!
فقط گفتم تموم شدنش رو اعلام عمومی هم کرده باشم!
:دی
Tuesday, January 08, 2008
هیچ دقت کرده ای، چیزهای نامفهومی دارد خفه مان می کند!
تا آنجا که دیگر در پی درستی و نادرستی اشان،
در پی راهی که آنها را سوار داشته، و ... نیستیم!
دیگر دوست نداشتنم از جانب تو،
آنقدر اذیتم نمی کند،
تا نبودن و نگذاشتن دوست داشتنت،
از جانب من!

بند کفش هایم را محکم بسته ام،
که بروم!
بازم اگر خواستی،
می مانم،
اما دیگر منتظرت نمی نشینم!
از اینجا به بعد را می روم که بدوم!


"خیالش لطف های بیکران کرد"


Sunday, January 06, 2008


برفففففففففففففففففففففففففف!

من نمی فهمم اینجا هم جا خانواده محترم ما اومدن خونه گرفتن!
تا برف میاد نمی شه از خونه رفت بیرون! :دی
ماشینا هم هی می رن تو شمشادا لیز می خورن! :))))
تمامی عزیزانی که رفتن پارک برف بازی، کوفتتون بششششششششششششششششششه!

پسا نوشت: تمامی عزیزانی که رفتن پارک، انشالله که این برفها گوشت بشه به تنشون و لذتی بس عظیم برده باشند! ما مخلص همگی تان هم هستیم ! :دی
هر چند خودمان هم بالاخره رفتیم! و بی نصیب نماندیم از این نعمت سفید الهی!:دی
پ.ن:چرا نمی فهمی ؟! هان ؟! این دوبار، فکر می کردم که دیگه فهمیدی! داشتم بال در می آوردم ...
به قول اون آقای شاعر:
توقع زیادی ندارم،
هرگز نداشته ام ...
پ.ن: توضیح نامه: اینجا، یعنی این بلاگ، عموما بدترین حالت های من رو در خودش جا داده! حالت هایی که شاید تنها چند دقیقه باشند! یعنی بهتر بود پابلیک نمی بود ... اما نمی توانم برایش نگویم ... همان لحظه هاست که می خواهمش! می خواهم که تحمل کنه و جا بده این حالت های ناجور رو!
نمی دونم چرا هر چی اینجا می نویسم، هی بعدش پشیمون می شم، هی ... هی می گم اینا چیه آخه! اصلا اون چیزی رو که می خواستم بگم نیست که ... چه می دونم !
هی پوست پوست می شود، تنمان، روحمان!
من دارم در توهمهایم جان می دهم!
نفهمیدیم آخرش!

Saturday, January 05, 2008
تا اطلاع ثانوی از هیچ چیز مشعوف نخواهم شد!
برفهایی که دیگر چرک شده اند، کدامین کودک را به بازی فرامی خوانند؟!
دیگر از تلاشهایی چنین بیهوده برای خودم، و تو، خسته ام.
من همان اشک سرد آسمانم.
همین.
Wednesday, January 02, 2008
من الان دلم می خواد پست بذارم اینجا ... یعنی یه جوری جزو کارای روزانم شده این بلاگ نوشتن ... یه چیزی تو مایه های چایی بعد از ناهار ... خوب و بد بودنش رو هم نمی دونم ... اما الان خیلی حرفی ندارم که بگم .... یعنی هستا ...
مثلا می شه یه تیکه از نوشته های ناب حضرت پروست رو نوشت ... یا مثلا یکی از آن شعرهای خوب رو...
یا می شه اندر احوالات درونیمان نوشت ... که مثلا هی سعی می کنیم به رویش نیاوریم، که چه شده تا فراموش کند و زندگی کند و از این حرفها، اما انگار نمی خواهد به خرجش برود!... یا مثلا کمی فحش بدیم به معشوقه مان و خودمان و از این حرفها ... که حسش نیست دیگه ....
یا مثلا می شه گفت بلاگم داره سه سالش می شه! ... و می خواهم تغییراتی درش بدهم و بلد نیستم و دنبال یه آدم ایثارگر وارد می گردم...
یا مثلا اینکه چه زمستونه مسخره ایه امسال ... شبا برف میاد ... صبحا آفتاب می شه آب می شه همش ....
یا اینکه ست تئوری خواهیم افتاد .... یا اینکه چقدر خوبه انقدر زیادتا کار دارم ...
آهان یا می شه به انونیموس پست قبلی یه کم بد و بیراه بگم دلم خنک شه، یعنی یا شخصه مربوطست که خوب باید عرض کنم، خدایش خیلی روت زیاده هاااا! کوتاه بیا دیگه بابا! ... یعنی گیرت بیارم، :دی ... اگرم نیست و سر کاریم که لعنت به هر چی مردم آزاره!
خب می خواستم پست بذارم که به حمدالله موفق شدم ...
آهان راستی ... کی یادشه این شعر این پائین سهراب مال کدوم دفترشه دقیقا؟!
"ایران مادرهای خوب دارد،
و غذاهای خوشمزه،
و روشنفکران بد،
و دشتهای دلپذیر ... "

وسلام!