خفه شده ...
همه چیز همه چیزم.
فرقی نمی کند برایم،
معلقم،
هر چه می گردم،
همه چیز رو که زیر و رو می کنم،
نمی بینمش،
آنچه را که دوباره بهم پیوندمان دهد،
دیگر بهانه ای برای ادامه اش نداریم.
همه اش را،
خودمان،
چال کردیم،
برای همیشه.
بی تابت نیستم دیگر،
بهانه هایم هم بی تابیهایم نبود،
هر چه بود را،
چال کردیم،
خودمان،
برای همیشه.
نگرانم نباش،
اذیت نمی شوم،
زمان،
از سر به راه ترین تا یاغی ترین را،
ادب کرده، سر جایشان نشانده،
یادشان داده که چطور فراموش کنند،
چطور با بهانه های تازه سرگرم شوند،
چطور قدرت به دست بیاورند،
چطور زندگی را گذر کنند.
مرا هم آموزش می دهد بالاخره.
زمان،
اسیرانش را با پای خودشان به اردوگاهش می برد!
این را یادم می ماند،
تا دیگر نخواهم زخم تازیانه هایش را مرهم گذارم.
می دانی چیست، مسخره است،
ولی هنوز چیزی برایم حل نمی شود،
و آنکه، چه چیز آنگونه برآشفتت،
که آنگونه هوار کشیدی بر سرم؟!،
می دانم، الان دیگر مسخره است،
می دانم.