"و عشقی به درد من می خورد که پشتوانه تصمیم من برای رسیدن به کمال منتخبم باشد. و کمالی به درد من می خورد که کمال من را به عنوان یک انسان تعریف کند. فلسفه ای که معتقد باشد من به عنوان انسان می توانم به کمالم برسد. فلسفه ای که مرا فرزند قادر زمینی مخاطب قرار دهد نه عاجز راضی. این فلسفه که به من می گوید انسان متقن کسی است که راضی به وضع موجود باشد و بداند که مجری امور قدرتی مافوق اوست به درد من نمی خورد، که البته این حرف درستی است. وقتی با دید علمی به آن بنگریم، یعنی بدانیم که این قضیه ای است یک طرفه که معکوس آن درست نیست بدین معنی که انسان راضی به وضع موجود و آگاه به قدرتی مافوق انسان لزوما متقن نیست بلکه انسان متقن وقتی متقن شد، آنگاه انسانی می شود راضی به وضع موجود و آگاه به قدرتی مافوق.
امام حسین پیشوای مذهب لا، آنگاه که با عقل خود تصمیم گرفت به پشتوانه عشق به شکل یک انسان معمولی به مقابله رفت. او ننشست گوشه ای که با فنا شدن به قدرتی برسد که بتواند با چشمان خود در دیگری نفوذ کند و به کمک این قدرت نفوذ دشمنان را جواب گوید. همان کاری که شاه سلطان حسین قصد داشت بکند (تعبیر من از عرفان) . او به عنوان یک انسان عادی شمشیر ( اسلحه روز) خود را به دست گرفت و همچون یک انسان عادی در جنگ شرکت کرد, انسان عادی که می گویم یعنی اینکه او هم شمشیر زد و تیر زد و شمشیر خورد و تیر خورد و در اثر آن شمشیر و تیر زخمی شد.
نه همچون ابراهیم که آتش برایش سرد شد."
http://hamcheraghi.persianblog.com