"شماهائی که گمان می کنید در حقیقت زندگی می کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، می خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش کنم.
نه، نمی توانم از سرنوشت خودم بگریزم، این فکرهای دیوانه، این احساسات، این خیالهای گذرنده که برایم می آید آیا حقیقتی نیست؟ در هر صورت خیلی طبیعی تر و کمتر ساختگی به نظر می آید تا افکار منطقی من. گمان می کنم آزادم ولی جلو سرنوشت خودم نمی توانم ایستادگی بکنم. افسار من به دست اوست، که مرا به اینسو و آنسو می کشاند. پستی، پستی زندگی که نه می توانند از دستش بگریزند، نه می توانند فریاد بکشند، نه می توانند نبرد بکنند، زندگی احمق.
حالا دیگر نه زندگانی می کنم و نه خواب هستم، نه از چیزی خوشم می آید و نه بدم می آید، من با مرگ آشنا و مانوس شده ام. یگانه دوست من است، تنها چیزی است که از من دلجویی می کند. قبرستان مناپارس به یادم می آید، دیگر به مرده ها حسادت نمی ورزم، منهم از دنیای آنها بشمار می آیم. من هم با آنها هستم، یک زنده بگور هستم...
خسته شدم، چه مزخرفاتی نوشتم؟ با خودم می گویم: برو دیوانه، کاغذ و مداد را دور بینداز، بیندار دور، پرت گوئی بس است. خفه شو، پاره بکن، مبادا این مزخرفات به دست کسی بیفتد، چگونه مرا قضاوت خواهند کرد؟ اما من از کسی رودربایستی ندارم، به چیزی اهمیت نمی گذارم، به دنیا و مافیهایش می خندم. هر چه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد، نمی دانند که من پیشتر خودم را سخت تر قضاوت کرده ام. آنها به من می خندند، نمی دانند که من بیشتر به آنها می خندم، من از خودم و از همه خواننده این مزخرفها بیزارم.
این یادداشتهای با یک دسته ورق در کشو میز او بود. ولیکن خود او در رختخواب افتاده نفس کشیدن از یادش رفته بود."
(زنده بگور-صادق هدایت)
"و من - بازآفریننده اندوه
هرگز ستایشگر فروتن یک تقدیر نخواهم بود
و هرگز تسلیم شدگی را تعلیم نخواهم داد
...
به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.
من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنه ی بازیست؛
من خوب می دانم.
اما بدان همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان!"
(بار دیگر شهری که دوست می داشتم- نادر ابراهیمی)
پ.ن: اینجا جای خوبی برای شبانه هایم شده! دوستش می دارم! :)