...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Monday, October 29, 2007
امروز،
افتادم تو جوب!
همه ی پاستیل های رنگارنگی هم که خریده بودم ریخت تو جوب!
خودم هم، پاها و دستم حسابی داغون شد!

نحصی امروزم را،
او نیز،
با آن رفتن مسخره اش،
کامل کرد!
شاید هم خجسته بود،
که ایمان بیاورم،
که دیگر هرگز نباید بازگردم!
هرگز!

پ.ن: "نگاهم کن چه دردانگیزم! "

6 Comments:
Blogger niyoosha said...
نحس :دی

Anonymous Anonymous said...
heife pasteeeeeeeeeeeeeel!
vali kheyli khoshtip shode budi ba`de in hadeSe! :D

Anonymous Anonymous said...
hich payani akharin payan nist!baz migardi...

Anonymous Anonymous said...
و هیچ کس کامنت گذار غمگین را در پشت وبلاگی تنها،
ندید!

Blogger yasaman said...
vay khoda bud dokhtar asan har dafe mibinamet sahne ro mojasam mikonam

Anonymous Anonymous said...
Golnaz...elahi...hala dasto pat khoob shodan?!

akkkhhhhhhhhh kash baraye manam pish mioomad oon nahsi ta befhamam hargez nabayad bargardam,ya...nemidoonam,ye joori mishod dige:(