...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Sunday, June 21, 2009
آها! اینو یادم رفت:

اون پدر سوخته امروز، اصل جنس بود ... اصل اصل ...

و
"همراه شو عزیز" که از عصر در گوش منه.
همم...

چه کردند با ما؟! چقدر طول می کشد تا حافظه ها، دیده ها، پریشانی ها آرام شوند و این روزها رو مکتوب کنند، کنیم؟ ... چه بد کردند با ما ... و ما، که همگی مان ایمان داریم به رسیدن آن روزی که باید ...

و علیرضا و تنبور و رستاران و کتابخانه اصفهانش و آن دست نوشته هاش، فقط می آیند جلوی چشمان من این روزها ... که حبس شدیم این روزها ...
که بنویسیمشان ... این روزهامان را می گویم ...



پ.ن: بدون ادیت.


شب به خیر،
همچنان همان 30 ام خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هشت، حوالی 3 بامداد
1 Comments:
Anonymous Nazanin said...
....................