...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Sunday, June 21, 2009
هيچ نمي‌افتد از سرم
عادت اين پرده را كنار زدن از پنجره
ديدن آنها آنها آنها خنجرشان گورزاد خدايي چگونه هيچ نمي‌افتد از سرم
عادت اين جيغهاي تيزِ به پايان نيامده كه سر بدهم سر
من مگر اين مرگهاي جوان را مُردَم؟
من مگر اين خونِ ريخته‌ام؟ جنگل درندگان محاصره در خواب چشم غزالي
من مگر اين؟
عادت اين گونه گفتن اين حرفها به شيوه‌ي اين شيوه‌هاي نگفتن
باز چگونه؟ كه هيچ به هرگز كه خاك به خورشيد و من به زن و زن او آن جا
با توام ايرانه خانم زيبا!


روز كه افيوني توام شب كه تو افيوني مني جا نگدازي مرا كه مي‌دوم از خود
موموي لب گوش‏ زير زمين باز هم
شب كه توييدم تو را و روز منيدني مرا و خوب توييدم آنها را حال من از اين بهار‌ِ يك
پس‏ بتوان! باز هم بتوانان! زير زمينجانِ اوشُدگي در بهار‌ِ يك
جمعه‌ي ما لاي هفته‌ي رانها روش‏ بگويم روشَم و روشَم خانم زبيا
خاطره‌اي از تو هيچ نيايد خويش‏ بيايي عور بيايي فكري هيچم كني هم تو كنارم
با توام اِي . . .
دق كه نداني كه چيست گرفتم دق كه نداني تو خانم زيبا!
با توام ايرانه خانم زيبا!
جا نگدازي مرا كه مي‌دوم از خود زيرزمين! آي وطن! زن!

رضا براهنی
1 Comments:
Blogger آر said...
چقدر این شعر براهنی سخته! هزار ریتم می‌شه خوند... هزار جور، هزار معنی.