آنها را به یاد می آورم که مردگانشان را می سوزانند .
بوی استخوان های نیم سوخته و عطریات تند – که هوا را چون مرغان سیاه می شکافند – مرا محصور می کنند .
به یاد می آورم آن مردی را که در درون یک تابوت خفته بود و به هیچ چیز نمی اندیشید .
و آن گروه سیاه پوش را که آرام به دنبالش می رفتند و دستمال هایشان خشک بود .
و آنها را که به دور یک گور تازه آب خورده می گریستند .
و آن مردی را که در آخرین لحظه ی زندگی می خواست چیزی بگوید و نگفت و بعد کسانی بودند که گفتند : " شنیدیم " و سخنش ، کلام بزرگان شد و یک جمله از صدهزار جمله بود که در یک کتاب از صد هزار کتاب احساس بطالت می کرد .
و آن زنی را که شاید یک جمله ی دردناک گفته بود و تنها بود که مرد و هیچ کس نشنید و احساس بطالت در فضا معلق ماند .
و آن رهگذر را که در زیر باران – هلیا باران های شهر ما چه پر شکوه است ؛ باران هایی که چون ستون های بلور در طول یک هفته ی تمام ، به روی سفال ها می ریزد و هیچکس زمین را شخم نمی زند – نزدیک جوی آبی که بالاتر از کناره اش را آب فرا گرفته بود و آب ها در خیابان می لغزیدند و بیکاران ، عابران را به دوش می گرفتند ، زندگی را تمام کرد .
و آن گروه را که به دورش حلقه زدند و کفش هایشان خیس شد .
و آن مردی را که از آسمان بلند سقوط کرد و آتش گرفت – که در آخرین لحظه ، دفتر یادداشتش را در فضا رها کرده بود و در آن دفتر ، مگر چند شوخی شمالی و هفت شماره ی تلفن هیچ نبود .
و ستون لایزال تسلیت ها را .
و آن مرد را که با ناخوشایندترین اصوات صلوات می فرستاد و صورتش را با آن ریش ِ زبر تیغ مانندش در بدن فرو می بُرد .
- هلیا ! جوجه تیغی ها خودشان را به مردن می زنند .
و تو می گویی : اما این یکی واقعاً مرده . اصلاً تکان نمی خورد . نگاه کن ! نگاه کن
(نادر ابراهيمي - بار ديگر شهري كه دوست مي داشتم)
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خوندن دوباره ي اين تو بلاگ (/.) چقدر خوب بود .... زماني بود كه همه زندگي ام را پر كرده بود .... اين نوشته و ... زماني كه وقتي كادو مي داديش فكر مي كردي كه چقدر بزرگ شدي .... هممم .... چقدر ساده بوديم ري را .... چقدر ناكامل تر شديم ، وقتي چند تا بيشتر خوانديم ... چقدر سرگردان تر ... چقدر
خوندن دوباره اش برای منم خیلی لذت بخش بود.مرسی بیییل!