
همم، ده روز مونده به عید نوروز.
سبزه انداختم. ده روزه دیگه مونده و سبزه های من دارن با سرعت خیلی زیادی رشد می کنند. اولین سبزه عمرم که خودم انداختم. اولین عیدی که پیش خونوادم نیستم.
:)
آدم باید بلد باشه، وقتی تنهاست، وقتی هیچ کس دور و برش نیست، خودشو سرگرم کنه، حواس خودشو پرت کنه که از افسردگی نمیره، دغ نکنه. تنهایی های طولانی رو نمی گم. تنهایی های کوتاه مدت، که گاهی بعضیاشون بدجوری یقه آدمو می گیرن. که همچین سفت و سمج میان پهن می شن رو همه وجودت. تنهایی که می گم یعنی تنهایی مطلق. یعنی همون هم آفیسی هم در کار نباشه. یعنی مطلقا هیچ کس.
من هیچ وقت آدم تنها بودن، نبودم. مثلا مهرناز خیلی وقت ها بچه که بودیم حاضر بود تو خونه تنها بمونه اما مهمونی های دردآور رو نیاد؛ اما من برعکس، حاضر بودم مهمونی های دردآور رو برم ولی تو خونه تنها نمونم. برا همین اینجا، این اولین مواجه های من با تنهاییه، تنهایی که فقط و فقط خودت باشی. تصورش خیلی آسون تر از واقعیتش بود. اما آدم باید بلد باشه شب های اینجوری رو به صبح برسونه. دقیقا همین. یعنی دقیقا الان مهم اینه بتونه این شب های اینگونه کذایی، اینگونه سنگین رو به صبح رسوند. که لابد فردا یه چیزی پیدا می شه که باهاش روز رو گذروند.
بعد من نمی دونم چی شد وقتی داشتم اون سه تا چمدون رو می بستم جز دو تا کتاب، کتاب دیگه ای با خودم نیاوردم. یعنی جدی هرچی فکر می کنم می بینم نمی فهمم چی شد دقیقا اینجوری شد. اینکه الان بسیار نادم و پشیمان و همه چی هستم.
دوست و دوست یابی.
همم. آدم باید بلد باشه حواس خودشو خودش پرت کنه. منم یاد گرفتم تا حدی. یکی از راهاش برام اینکه از سر تا پای زندگیم رو بشورم و بسابم. یعنی دقیقا از سر تا پا. یکی دیگش آشپزیه. همم.
من وبلاگ نوشتن هم یادم رفته. نیستم مثل قبل. نوشته هام هم.