...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Thursday, March 25, 2010


اینها اسمشان گل میناست؟
دلم هوس اینها کرده. آن موقع ها که اصفهان بودیم، یه پیرمردی که آشنای همه محل هم بود، یه باغ پر از سبزی و گل داشت. هر روز صبح های بهار و تابستان میومد سر کوچه و چند تا سطل پر از مینا می آورد. که چند سال پیش، قبل از پدربزرگم فوت کرد.
یه پیرمرد دیگه ای هم هست توی نظر شرقی روبروی شیرینی ستوده می شینه و هر شب چند تا سطل گل از باغش میاره و می فروشه. خیلی خوب بود که هنوزم که می رفتیم بود، با اون عینک ته استکانیش. امیدوارم این دفعه هم که می رم باشه.

چقدر این گلها دوست داشتنی و خودمونی اند.
3 Comments:
Blogger Nazanin said...
meRs man!

Anonymous Anonymous said...
2rood bar shoma
Man ham tanha 3 mah hast omadam melbourne
Ye pesare 16 sale hastam ke inja dars mikhonam
Vaghean sakhte
Inshaallah har ja hastid shad o pirooz bashid

Anonymous Anonymous said...
akheeeeeeeeeeeeeey
to ham mididsh
kheyli adama rahat azash migzaran...

hanooz ham hastesh in piremard
hala bazi vaghta pa mishe mire sar dare voroodie hotel jolfa golasho be digaroon hedye mide

omidvaram oza et rooberah bashe onja...va khialet takht! engar inja hich vaght hichi avaz nemishe...

asalbanoo7777@yahoo.com