"و به هنگامی که هم گنان من
عشق را
در رویای زیستن
اصرار می کردند
من ایستاده بودم
تا زمان
لنگ لنگان
از برابرم بگذرد
و اکنون
در آستانه ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا من اش از برابرم بگذرم
و در سیاهی فرو شوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستاده ای
-----------------------
من درد در رگانم، حسرت در استخوانهایم، چیزی نظیر آتش، در جانم پیچید
سرتاسر وجود مرا گویی چیزی بهم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشم،
از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم
...
ای کاش می توانستم خون رگان خود را من قطره قطره بگریم
..."
(ا.بامداد)
پ.ن: نمی دونم چرا هر وقت میام پست بذارم، میره تو همین مایه ها!
می دانم چیزی آن ته مه هاست که از بس فروخورده شده، به اینجا که می رسم، یکهو خودش را بر سرم هوار می کشد!
شاید آن هم دیگر از این حجم از روزمرگی به درد آمده! غده شده، شایدم عقده! نمی دونم! هر چه که هست فرصت به دیگر چیزها نمی دهد! راستش خودم هم بدم نمیاد! توانایی مقابله کردن باهاش، که می شه حذف و فراموش کردن علت هایی که به وجودش آوردن رو ندارم! می خواهم بگذارم بگوید و بگوید، تا آنجا که دیگر خودش هم بپذیرد که فایده ندارد! بپذیرد! زندگی را همانگونه که هست! این را که چیزهایی هم هست که دست آن نباشد!
اینجا نوشتن و اینها را نوشتن چیزی شبیه چرت بعد از ظهر است!
این شعر های تکه پاره هم دیگر نمی خواهند حذف شوند انگار! چسبیده اند به اول همه پست ها!
پ.ن: می خواهم بالا بیاورم بر روی خودم! در درون خودم! نمی فهمم چطوری اینجوری شدم!
چه کسی ختمش کرد؟! ختم به خیر شدیم ؟!
درک نمی کنم که دلم چطور دلش میاد چنین رفتار کند؟!!
من هیچ سر در نمیارم !
خفه خون بگیر لامصب!
دلم می رود برای اینکه جایی گیرت بیارم و حسرت تمامی دادهایی که سرم نکشیدی را، با هوار کشیذن بر سرت خالی کنم!
چند روز شده؟! هیچ یادت هست؟!
یعنی جمله بندی های من آخرشن دیگه ! :))
اینم از چرت امروز!
....
akh golnaz golnaz golnaz...
delam mikhad ye jaie giret biaram va faghat gerye konam...
chand rooz shode?yani yadesh hast?!!??!
nemidunam golnaz jan faghat omidvaram zudtar az in hal o hava birun biay