...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Monday, December 08, 2008
می خوام بمیرم چند روزی!
یعنی تا حالا انقد بد شانسی پشت کله هم نیاورده بودم!
یعنی من الان بخوام روز هم باشه، شب می شه یهو!
آقاجان دلم می خواد غر بزنم! نخونین! من بی جنبه و لوس و ننر و هزار تا کوفت زهرمار دیگم!
نمی خوام!
می خوام بمیرم مدتی!
آره کم اوردم! چی کار کنم؟!!
حداقل یکی از این چیزا درست شه! من یکم دلم خوش شه! بشم همون قبلی!
همم ...
حداقل تو دیگه ...
:(