آشناجان
آري
چه بسا كه در تنگنايي
ميان پرتگاه و مرداب
از پا در آمدن هر مرد را طعنه يك نامرد بس است
---
آوخ !
بخت بد را چه مي توان گفت كه از كدام در ميآيد
و چه تحفه اي مي گشايد
بخت خوش اما غافلگيرت نمي كند
و فاصله ميان رويا و تاويل را
بار نگه مي دارد
---
مي داني اي آشنا ؟
كه صد برگ شدن، چند باران مي خواهد ؟
چند آفتاب ؟
و چند نسيم ؟
--
پرپر شدن را مي دانم كه يك باد سرد، بس است