...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Saturday, December 31, 2005
62
آشناجان
آري
چه بسا كه در تنگنايي
ميان پرتگاه و مرداب
از پا در آمدن هر مرد را طعنه يك نامرد بس است
---
آوخ !
بخت بد را چه مي توان گفت كه از كدام در مي‌آيد
و چه تحفه اي مي گشايد
بخت خوش اما غافلگيرت نمي كند
و فاصله ميان رويا و تاويل را
بار نگه مي دارد
---
مي داني اي آشنا ؟
كه صد برگ شدن، چند باران مي خواهد ؟
چند آفتاب ؟
و چند نسيم ؟
--
پرپر شدن را مي دانم كه يك باد سرد، بس است