اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Saturday, December 10, 2005
60
بخواب هليا ! دير است ... ديگر هيچ کس نيمه شب بيدارت نخواهد کرد و آهسته نخواهد گفت : بيداری هليا ؟ بلند شو برويم گنجشک بگيريم ... شايد ... شايد که ما نيز عروسک های کودکی ِ يک تقدير بوده ايم ... نمی دانم ... نادر ابراهيمی . بارديگر شهری که دوست می داشتم.
من اين کتابو هديه گرفتم ...
همّمّمّمّمّمّ
بـی رنگ رُخـت زمـانه زندان من است
در هیچ دلی مبـاد و بـر هیـچ تنی آن چز غم هجران تو بر جان من است
موفقها باشی
nicedream_f@yahoo.com کوروش
man nasre in ketabo khaaaaily doost daram golnaz