...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Saturday, December 10, 2005
60
بخواب هليا ! دير است ...
ديگر هيچ کس نيمه شب بيدارت نخواهد کرد و آهسته
نخواهد گفت : بيداری هليا ؟ بلند شو برويم
گنجشک بگيريم ...
شايد ... شايد که ما نيز عروسک های کودکی ِ
يک تقدير بوده ايم ... نمی دانم ...
نادر ابراهيمی . بارديگر شهری که دوست می داشتم.
3 Comments:
Anonymous Anonymous said...
هيييييييييی
من اين کتابو هديه گرفتم ...

همّمّمّمّمّمّ

Anonymous Anonymous said...
دلتنگم و دیدار تو درمان من است

بـی رنگ رُخـت زمـانه زندان من است

در هیچ دلی مبـاد و بـر هیـچ تنی آن چز غم هجران تو بر جان من است

موفقها باشی
nicedream_f@yahoo.com کوروش

Anonymous Anonymous said...
bekhab helia...dir ast...dood dide ganat ra azar midahad...

man nasre in ketabo khaaaaily doost daram golnaz