...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Saturday, May 23, 2009
نشد تا صبح بخوابم ... یا بنویسیم، نذاشتی که بخوابم ...
تا صبح هی فقط فیری تیل این آقای نروژی در گوشمان و آن نوشته ها جلوی چشمانمان ریپیت شدند!
بی جنبه هم نیستم اصلن!
فیری تیل را برای حالت سرخوش آقاهه،
و نوشته ها را از جهت خانمان براندازی!
فکر بعد از این مرا کرده بودی؟!!
1 Comments:
Blogger Nazanin said...
کلاً نه که خانمانمان برنداخته نشده، هی خودمان تند تند برميندازيمش!
:(((