...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Thursday, October 30, 2008
دلم می خواهد مرد جوان جا افتاده ای، از آنها که صدایی محکم و گیرا دارند، که بلدند مسلط خواندن را، آنها که زندگی کرده اند، بلدندش،
بنیشیند جایی، برایم داستانی، شعری، چیزی بخواند، "در جستجو..." بخواند،
که حس کنی دنیا تمام آن است که او می خواند،
که صدای اوست که فرمان حرکت ها را صادر می کند...
گرم باشی و نگاهت تا آن طرف لیوان چایی بیشتر نرود،

صدای محکم ...
صدا...


"شاید پرنده بود که نالید
یا باد در میان درختان
یا من که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تاسف و شرم و درد
بالا می آمدم
..."
(فروغ)