...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Monday, January 24, 2005
وای که چقدر دلم برف می خواد ......کوه........آب یخ............سر خوردن ........من واقعا نمی فهمم که اون چرا این کارو کرد ....................شایدم باید بگم واقعا نمی فهمم که چرا اونا این کارو باهاش کردند ....................و اینکه این کار منو و ما رو تو موقعیتی قرار داد که از بزرگترین و شاد ترین چیزا محروم شیم ... از کلی چیزای ساده و دوست داشتنی ...............از کلی چیزایی که می شه به سادگی لذت برد ........ و اینکه این قضیه این چیزا را برا من بی اهمیت کرده ........... یعنی لذتشو گذاشته اما جرئتشو نه .......... و این که باعث شده همیشه نگران همه چی باشی ......نگران همه چیزه همه چی ......... و این که هنوز اینقدر بزرگ نشده باشی که با این مطمئنی این یه لطف خیلی خیلی بزرگ بوده بازم نتونی با اطمینان ادامه بدی ..... بدون غر زدن ...... بدون جا زدن ........بدون زیر سوال بردن همه چی و همه کس