...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Thursday, February 03, 2005
1
در حالی که خودکاری در دست دارم . در حالی که کلیدی را بین انگشتانم تگه داشته ام.در حالی که سیگار می کشم. در حالی که آدامس می جوم . چایی که می خورم , با دیگری حرف میزنم و تصمیمی می گیرم . عینکم را روی صورتم جابه جا می کنم یا با مشت چانه ام را می گیرم و به چیزی گوش می دهم . آنچه که با آن روی زمین می مانم . بستانکی که کودکی می مکد تا بر زمین بماند . به سختی ترکش می کند چرا که تعادلش به هم می خورد , تا وزنه ی دیگری بیدا کند