...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Tuesday, April 05, 2005
22
رو مسخرگی پیش کن و مطربی اموز
تا داد خود از مهتر و کهتر بستانی
-----------------------------------
امان از راه بی عابر
امان از شهر بی شاعر
امان از نا تمام من
امان از نا تمام تو
-----------------------------------
می خواهم فرار کنم می خواهم جیغ بکشم ، دورخیز کنم و از بلند ترین بلندا پایین بپرممی خواهم تف کنم روی صورت هر کس که جلویم
بایستد می خواهم بغلم کنی و گریه کنم و با هم پرواز کنیم تا جایی که نتوانند پیدایمان کنند تا جایی که تو هم سقوط کنی ، تا جایی که هر آنچه تا به حال نکرده ایم را بکنیم تا جایی باشی که دیگر دلم....دیگر نمی خواهم چقدر هر روز دور تا دور این دانشگاه خراب شده را وجب کنم..... چقدر باید در ارزوی کارها و رویاهای تو باشم....چقدر باید در توهم تو وکارهای تو باشم..... بابا من نمی تونم ....من دیگه خسته شدم.... تا کی باید تمام کارا و زندگیمو رو معیارای تو بذارم....چند جای مختلفو باید برم تا یاد بگیرم چه جوری باشم تا وقتی 2 روز موندم دلم نخواد که کاشکی همین الان می رفتم یه جای دیگه.... تا نخوام فورا همه چی عوض شه .... تا بقیه دیگه کاری به دیروزت نداشته باشن.....چقدر باید گوش بدم نا ببینم بقیه چه جورین تا منم یاد بگیرم که باشم ..... که وقتی بغلم می کنن منم بتونم چیزی بگم....اخه همه ی اینا تا کی ... تا هفت ترم دیگه..... مامانم میگه تو درستو خوب بخون که بری بعد اونجا هر کار خواستی بکن....هههه.....دلم می خواد برم اما نه اونجا .... تو هم ببرم... چقدر باید هر روز با اون حرف بزنم که بابا منو دیگه تو این لجنی که هستی محدود نکن......چقدر کتاب بخونیم... چقدر بخندیم...چقدر گریه کنیم... چقدر سیگار می تونه حالمونو خوب کنه؟؟؟می خوام برم....می خوام اینبار متفاوت عمل کنم
دلم می خواهد کسی باشد که وقتی زمزمه کردم "
your sorry own...will be piled upon me
صدای خسته ام درون گوش هایش بپیچد و بفهمد چه رنج عظیمیست که انگار گونه هایم را فشار می دهد...کسی که حماقت هایش به خاکستر ننشانده باشدش.از آدم های بازنده متنفرم و چه بدبختی بزرگیست که تمام اطرافم را آدم های رو به زوال گرفته اند.
ماهی یک بار دیدن تو یا او درد من را نمی تواند درمان کند ، من هم کم کم به رکود نشسته ام ، من هم کم کم دارم آنچه می شوم که هرگز نمی خواسته ام و چشمانم سنگینند و این یعنی پوسیدن از درون ...
کاش همه چیز تا آمدن بهار تمام می شد.
از نابودی تدریجی متنفرم...
بگذار امروز هم بگذرد.با فردا و پس فردا و ... روزهای دیگر چه می کنی؟"
من باز حالم بد شده .... بازم دلم گرفته .... زیاد .... دلم میخواد وقتی زیر پشتیم دارم خفه می شم یکی باشه که ....هه ...و چقدر وقتی اینا را می خونی فکر می کنی که من یه بد بین نا امیدم....فقط دلم خواست بنویسم....یا به قول اون اصلا ما کلن خانوادگی بیکاریم....خوب به منم ارث رسیده دیگه....اصلا به تو چه... اره من حالم گرفته زیاد...اما هنوز کلی کار دارم که باید قبل از رفتن شده باشن .....دیگه از قیافه ی یکنواخت و غرغرو بی تفاوت خودمم حالم به هم می خوره ........ یاد بلاگامم که می افتم فقط می تونم بلند بلند بخندم....... حالا اینو باید بذارم تو بیل بیل یا تو بلاگ خصوصیم(ههههههههه)
2 Comments:
Blogger niyoosha said...
golnaz tarsnak neveshti...
manam emrouz kheili khoord boudam, (tasire haerie!) vali khob be zoor khoub shodam!
be har hal inam lazeme...

Blogger Nazanin said...
:|
mmm,
bayad sohbat kard?!
ey sheitoon,mage khosoosie?
mibinamet...