...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Thursday, September 29, 2005
41
وقتايي كه مي خواي كلي چيز بگي و نمي گي ... وقتايي كه از دست خودت مي خواي خفه شي ... وقتايي كه هيچي جالب نيست .... وقتايي كه هيچي نيست ..... وقتايي كه دوست داري كلي چيز بگي و لال مي شي و بقيه رو هم مجبور مي كني كه چيزي نگن .....وقتايي كه بايد يه چي بگيو نمي گي .... وقتايي كه به نظر كودن مي ايي .... احتمالا من خيلي بي ذوقم كه هيچي برام جالب نيست .... هه
به ن. گفتم احتمالا تا چند وقت ديگه منزوي مي شم .... گفت احتمالا زيادي داري سخت مي گيري .... نميدونم
هيچ حرفيم درست زده نمي شه ... هيچي معني نمي ده